همه مداد رنگیها مشغول بودند به جز مداد سفید به هیچ دردی

همه مدادرنگی‌ها مشغول بودند به جز مداد سفید هیچ کس به او کار نمی‌داد همه می‌گفتند: تو به هیچ دردی نمیخوری. یک شب که مدادرنگی‌ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند مداد سفید تا صبح کار کرد ماه کشید مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد...

۱۳۹۱/۰۴/۰۷