با دقت به صداهای طبیعت به صدای افکار و احساسات خود

با دقت به صداهای طبیعت به صدای افکار و احساسات خود

با دقت به صداهای طبیعت، به صدای افکار و احساسات خود، به صدای هیجانات و واکنش‌هایت، به صدای دنیایی بدون خشونت و با عشق و احترام گوش بده. بعد روح تو مانند شکوفه صبح‌گاهی شکفته می‌شود.

زبانزد (ضرب‌المثل) سرخ‌پوستان
۱۳۹۴/۰۳/۲۸

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست خاطر بیچارگان پروین اعتصامی

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

پروین اعتصامی، دیوان اشعار، مثنویات، تمثیلات و مقطعات

پروین اعتصامی

۱۳۹۴/۰۳/۲۵

آنجا را نمیدانم اما اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور

آنجا را نمیدانم اما اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور

آنجا را نمی‌دانم اما،
اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمی‌کنند چیزی از دست داده باشی.
خدا مرا از بهشت راند، از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید، از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته‌ام که نه مرا از خویش می‌راند و نه از هیچ می‌ترساند!
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می‌گیرد!

احمد شاملو (الف. بامداد)

احمد شاملو

۱۳۹۴/۰۳/۲۰

من پر شده ام از تو چون در شده ام از تو اغیار به جایشان

من پر شده ام از تو چون در شده ام از تو اغیار به جایشان

من پر شده‌ام از تو
چون دُر شده‌ام از تو
اغیار به جایشان
جانا تو فراگیری

بگذار قدم بزنم در کوچه پس کوچه‌های خیالت
بگذار عطر تو را بو بکشم
بگذار دستانت را بگیرم
بگذار تو را حس کنم
من پر شده‌ام از تو
و تو این را نمی‌دانی
ای هستی من

در وصف تو چه بگویم
من پر شده‌ام از تو
چشم‌هایت شاعرم کرد
و آغوش مجازی‌ات
مجنونم کرد

سکوت تو، مرگ روح من
کلام تو، روح و جان برای من
من پر شده‌ام از تو
و تو خالی مانده‌ای از من

چشمهایت شاعرم کرد

۱۳۹۴/۰۳/۱۵

مرگ همه هستی را به تنها مرگ است که دروغ نمی گوید صادق هدایت

مرگ همه هستی را به تنها مرگ است که دروغ نمی گوید صادق هدایت

تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همه‌ی موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند. در سن‌هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی‌فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‌کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم... و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره می‌کند. آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به‌قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای این که به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است.

صادق هدایت، بوف کور

هرجا نامی از هدایت بر زبان می‌آید، نخستین اتهام او نوشتن از مرگ است اما کمتر نویسنده و روشنفکری در ایران بیش از هدایت از زندگی و ارزش‌های آن نوشته است. ما هیچگاه از خویش نپرسیده‌ایم؛ در کدامین لحظه از زندگی در این جامعه بی‌هراس از مرگ زیسته‌ایم و یا سایه مرگ را بر بالای سر خود ندیده‌ایم؟ هیچگاه نیز از خود نپرسیده‌ایم که چرا هیچ برگی از ادبیات این کشور در گستره تاریخ بدون حضور مرگ ورق نخورده است؟ هدایت در واقع آگاه‌ترین روشنفکر جامعه در زمان خود بود. از آن مرگی نوشت که زندگی بود، مرگی که سراسر تاریخ اجتماعی ما را در بر گرفته است. مرگی که هدایت از آن سخن می‌گوید، در آگاهی ریشه دارد، جامعه اما در مرگِ جاری بر تنِ خویش ناآگاه بود. نمی‌دید و یا نمی‌خواست که ببیند ایران مهد مرگ در تاریخ بوده است. نمی‌توانست ببیند. پیش‌زمینه‌ی ذهنی لازم را برای درکِ آن نداشت:

جمشید جم، نخستین شهریار استوره‌ای ما با این‌که زندگی جاوید و بی‌مرگی می‌طلبید، «شاه مردگان» شد. مانی، پیامبر نقاش که آوازه شهرت و عرفانش به اروپا نیز رسید، نافی شور و شوق زندگی بود و تنها ریاضت را اصل می‌دانست و پارسایی را تبلیغ می‌کرد. او حتی لذت جنسی را نیز زشت می‌شمرد و چنان عدم خشونتی را تشویق می‌کرد که تحت تعالیم او نه تنها کشاورزی، بلکه خوردن گوشت حیوانات و میوه‌ها و شستن بدن نیز گناه بود، زیرا انسان می‌بایست در انتظار مرگ زندگی کند. چنین مرگی در فرهنگ ما تشابه فراوانی با مرگ در فرهنگ هند دارد که در آن شیوا، بزرگ‌ترین ریاضت‌کش آن خدای ویران‌گری و مرگ است.

ریاضت‌کشی تاریخی ما در عرفان، نفی لذت‌های زندگی است، امری که انسان را آماده و پذیرای مرگ می‌کند. انسان ایرانی مرگ را همیشه در انتظار بوده است. فرهنگ ما پنداری ما را زنده سوار بر ارابه‌ی مرگ به سوی گور می‌برد. هول و هراس از مرگ یک آن انسان ایرانی را آسوده نمی‌گذارد. تاریخ ما زیر بار خونی که مغولان در نیشابور جاری ساختند و افغان‌ها در اصفهان به راه انداختند، و یا نادرشاه با چشم‌های از حدقه درآورده شده قربانیان و آقامحمدخان با مناری که از سرهای بریده‌شده ساخته بود، سرخ و خونین است. این تاریخ سراسر ضجه و ناله و شیون و مرگ است. شاهان ما نیز به هر دیاری که لشگر کشیده‌اند، کشته و جوی خون راه انداخته، و به تاراج برده‌اند. در چنین موقعیتی است که باید «دم غنیمت است» خیام را بازشناخت و «مرگ» در آثار هدایت را دید.

در طول تاریخ ایران بارها افرادی حمام خون در کشور به راه انداخته‌اند و هزاران نفر مرگ را تبلیغ نموده‌اند، اما در صحبت از مرگ، نام هدایت پیش کشیده می‌شود، زیرا هدایت از مرگی دگرگونه سخن گفت و با نگاهی مدرن به آن نگریست، نگاهی که هنوز جایی در این فرهنگ ندارد. هدایت بزرگ‌ترین و تاثیرگذارترین گفتمان مرگ را در ایران با بوف کور به جا گذاشت. بوف کور اعتراض به فرهنگِ مرگِ حاکم بر ایران است. هدایت در آثار خویش سیمای مرگ را در فرهنگ مرگ‌پرور بازمی‌شناساند. مرگ خود نیز در واقع اعتراض به همین فرهنگ است. هدایت در شمار عاشق‌ترین انسان‌ها به زندگی بود.

زندگی در فرهنگ ما نماد رنج است و خوابِ ابدی که همانا مرگ باشد، در تقابل با آن قرار می‌گیرد و نقطه‌ی پایانی می‌شود بر دردهای انسان. هدایت این نکته را در آغاز جوانی، به زمانی که هنوز شهرتی نداشت در داستانی به نام «مرگ» در مجله «ایرانشهر» چاپ پاریس نوشت که؛ از شنیدن خبر مرگ «احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد. خنده را از لب‌ها می‌زداید، شادمانی را از دل‌ها می‌برد، تیرگی و افسردگی آورده، هزارگونه اندیشه‌های پریشان از جلو چشم می‌گذراند. تا زندگی نباشد، مرگ نخواهد بود» و یا به قول راوی بوف کور؛ «تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید. حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند.»

بوف کور با «درد و زخم‌هایی» که زندگی را فراگرفته آغاز می‌شود و سرانجام در گردش و پیچاپیچ رویا و واقعیت، به مرگ پایان می‌یابد. هدایت در داستان کوتاه «مرگ»، آن را «سزاوار ستایش» می‌داند و «نوشداروی ناامیدی». بوف کور ریشه در فرهنگ هند و اروپایی دارد. راوی آن با نفی لذت‌های جنسی، گوشه‌گیری برمی‌گزیند و ستایشگر مرگ است. این ویژگی‌ها را هم در فرهنگ هندی و هم در آموزه‌های دین‌های ایرانی می‌توان یافت. هدایت در واقع روشنگری می‌کند و فرهنگ مرگ را بر ما آشکار می‌گرداند. توجه هدایت به خیام و کافکا نمونه‌ای‌ست از آن. هدایت از مرگ در جامعه‌ای مرگ‌ستا می‌گوید تا ارزش‌های هستی را در جهان مدرن بازنماید.

مرگ؛ چه لغت بیمناک و شورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد. خنده را از لب می‌زداید. شادمانی را از دل می‌برد. تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه‌های پریشان از جلو چشم می‌گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره‌ی آسمان تا کوچک‌ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها، گیاه‌ها، جانوران... هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه‌ی فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند. طبیعت روی بازمانده‌ی آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد. خورشید پرتو افشانی می‌کند. نسیم می‌وزد. گلها هوا را خوشبو می‌گردانند. پرندگان نغمه سرایی می‌کنند. همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

آسمان لبخند می‌زند. زمین می‌پروراند. مرگ با داس کهنه‌ی خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند.

مرگ همه‌ی هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا؛ نه پستی نه بلندی؛ و در مغاک تیره آدمیزاد، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند. تنها در گورستان است که خون‌خواران و دژخیمان از بیداد‌گری خود دست می‌کشند. بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند. نه ستمگر است نه ستمدیده. بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند! داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج‌ها و بیدادگری‌های زندگانی. آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود. همه‌ی این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی‌ها کشمکش‌ها و خودستانی‌های آدمیزاد در سینه‌ی خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

اگر مرگ نبود، همه آرزویش را می‌کردند. فریادهای ناامیدی به آسمان بلند می‌شد. به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.

هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ‌های فریبنده‌ی جوانی را خاموش کرده، سرچشمه‌ی مهربانی خشک شده، سردی تاریکی و زشتی گریبان‌گیر می‌گردد. اوست که چاره می‌بخشد، اوست که اندام خمیده‌ی سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش برمی‌داری. سیه‌روز تیره‌بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی. تو نوش داروی ماتم‌زدگی و ناامیدی می‌باشی. دیده‌ی سرشک بار را خشک می‌گردانی! تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه‌ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند. تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند. تو هستی که به دون‌پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده، پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.

کیست که شراب شرنگ‌آگین تو را نچشد؟ انسان چهره‌ی تو را ترسناک کرده از تو گریزان است. فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی، اما تاریکت می‌پندارند. تو سروش فرخنده‌ی شادمانی هستی، اما در آستانه تو شیون می‌کشند. تو فرستاده‌ی سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی! تو دریچه امید به روی ناامیدان باز می‌کنی. تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان‌نوازی کرده آن‌ها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاودانی داری...

صادق هدایت، مرگ

صادق هدایت

۱۳۹۴/۰۳/۰۷

عاشقترین مرد آدم بود من و تو زاده کدامین دو نخستینیم

عاشقترین مرد آدم بود من و تو زاده کدامین دو نخستینیم

عاشق‌ترین مرد آدم بود!
که بهشت را به لبخند حوا فروخت.
حوا که بغض کند،
حتی خدا هم اگر سیب بیاورد،
چیزی جز آغوش آدم آرامش نمی‌کند...
خوش به حالت آدم...
خودت بودی و حوایت...
و گرنه حوای تو هم هوایی می‌شد...!
و خوش به حالت حوا...
تنها حوای زمین تو بودی...
و گرنه آدم هم؛ هوای حواهایی دیگر داشت...
دیگر نه آدم، آن آدم است و نه حوا، آن حوا....
من و تو، زاده‌ی کدامین دو نخستینیم؟!
که نه بوی آدمیت داریم و نه هوس حوا...!
وقتی سایه‌ها بوی انسانیت نمی‌دهند.
همان بهتر که سایه‌ای بالای سرت نباشد...!
اینجا برای حوا بودن...
آدم کم است...
به جرم وسوسه چه طعنه‌ها که نشنیدی حوا...
پس از تو همه تا توانستند آدم شدند...!
چه صادقانه حوا شدی و...
چه ریا کارانه آدمیم...!
تو آدم...من حوا...
بیا جهانی دیگر آغاز کنیم...
عشق بورز...
دوستم داشته باش...
تازه سیب چیده‌ام!
حوا بودن تاوان سنگینی دارد...
وقتی آدم ها برای هر دم و بازدم به هوا نیاز دارند...!
حوا!!!
راست بگو تو مگر سیب را پوست کندی و خوردی که دنیا اینگونه پوست ما را می‌کند؟!
هیچ کس نفهمید...،
شاید شیطان عاشق حوا شده بود...
که به آدم، سجده نکرد...!

۱۳۹۴/۰۳/۰۶

کتک های دهه شصتی ها در مدرسه کتک از جمله وسایل کمک آموزشی

کتک های دهه شصتی ها در مدرسه کتک از جمله وسایل کمک آموزشی

این کتک‌هایی که دهه شصتی‌ها در مدرسه خوردند، اعضای القاعده در زندان گوانتانامو نخوردند!
کلاً کتک از جمله وسایل کمک آموزشی مهم و پرکاربرد در دهه شصت محسوب می‌شد... خط‌کش، ترکه، کابل برق، شلنگ، خودکار لای انگشت، کف دستی، سیلی، جُفتک، چوب و فلک، پیچوندن گوش، با گوش بلند کردن (یادمه وقتی اول ابتدایی بودم ناظم مدرسه بچه‌ها رو مثل چای نپتون با گوش بلند می‌کرد)، کوبوندن سر به تخته‌سیاه و دیوار، تحقیر شخصیت، توهین، فحش و ...
البته از حق نباید گذشت بچه‌های دهه‌های قبل‌تر از ما خیلی بیشتر کتک خوردن و تنبیه شدن.

کتکهای دهه شصت در مدرسه

۱۳۹۴/۰۳/۰۳