اهمیت مطالعه تاریخ رشد عقلانی جوامع جایگاه زن در تمدن ایلام ناپیراسو

اهمیت مطالعه تاریخ رشد عقلانی جوامع جایگاه زن در تمدن ایلام باستان تندیس ناپیرآسو ملکه ناپیراسو

رشدِ عقلانیِ جوامعِ بشری، بیشتر از آنکه به ارتقای طبّ و فیزیک و شیمی در آن کشورها وابسته باشد به میزان فهمی که از تاریخ دارند وابسته است. تاریخ، پیچیده‌ترین دانشِ بشری است. از فیزیک، از شیمی، از ریاضیات و نجوم بسی پیچیده‌تر و دشوارتر است. ما [به اشتباه] تصور می‌کنیم مورخ کسی است که ناسخ‌التواریخ را حفظ کرده و می‌داند که در چه سالی فلان جنگ روی داده است و چند نفر در آن جنگ کشته شده‌اند و نام آن کشتگان چیست.

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)، درویش ستیهنده: از میراث عرفانی شیخ جام، برگه ۱۰۵

تندیس ناپیرآسو بزرگ‌ترین اثر فلزی تاریخ باستان است که برای ارج‌داشت و بزرگداشت شهبانوی ایلامی ناپیرآسو همسر اونتاش ناپیریشا پادشاه ایلام در ۱۲۵۰ سال پیش از میلاد در شوش ساخته شده و بیانگر ارزش و منزلت زن در تمدن ایلام باستان است. این تندیس از مِفرَغ توپُر با لایه‌ای از طلا و نقره ساخته شده که ۱۳۰ سانتی‌متر بُلندا، ۷۰ سانتی‌متر پهنا و ۱۷۵۰ کیلوگرم وزن دارد. بانوی ایلامی در نهایت شکوه، وقار، احترام و فرهمندی چون نگینی خاموش در سالن موزه لووْر پاریس آرام گرفته است.

زن جایگاهی ویژه و تاثیرگذار در جامعه، حکومت، سیاست و مذهب تمدن ایلام باستان داشته است. در فرهنگ ایلامیان باستان زن قابل احترام و جادوانه بوده است و نسب خانواده و خون شاهی به واسطه او حفظ می‌گردید. در ساختار حکومت، مادرسالاری بر جامعه چیرگی داشته است و زنان در جنبه‌های گوناگون مذهبی، قضایی و اجتماعی حضور پررنگ‌تر و همراه با عاملیت داشته‌اند. زنان ایلامی افزون بر اهلیت دارا شدن، اهلیت اجرای حق نیز داشته‌اند و می‌توانسته‌اند آزادانه در دارایی‌های خود تصرف کنند و معاملات حقوقی انجام دهند. اموال زنان مستقل از شوهران و سایر اقوام مرد به حساب می‌آمد و اختیار اموال در دست زن‌های ایلامی باقی می‌مانده است. بنابراین می‌توان گفت ایلامیان حق مالکیت شخصی برای زنان قائل بوده‌اند. همچنین تقسیم ارث در بین فرزندان دختر و پسر ایلامی به صورت برابر انجام می‌گرفته است.

زنان در تمدن ایلام باستان به پنج رده ایزدان، نیایشگران، شهبانوان، زنان شاغل و زنان عادی دسته‌بندی می‌شدند. ایلامیان خدایان گوناگونی را پرستش می‌کردند ولی ایزدان مادر (پینی‌کِر، کِری‌ریشا، پارتی) که عنوان مادر خدایان را داشتند در راس خدایان پرستش می‌شدند. مهم‌ترین مراسم مذهبی در ایلام، جشن «ایزدان نگهبان پایتخت» بود که به پینی‌کِر ایزدبانوی آفرینش، بزرگ مادر خدایان تعلق داشته است. آغاز سال ایلامی نیز جشن «مادر اعظم» در ابتدای پاییز برگزار می‌شد. همانا بخش مهمی از دین ایلامیان در برگیرنده گرامیداشت و ستایش مادران و زنانگی جاویدان بود. چنین الگویی در پادشاهی و حتی حقوق قضایی زنان نیز دیده می‌شود که نشان از مادرسالاری و ارزشمندی جایگاه زن و مادر در تمدن ایلام باستان است.

پی‌نوشت: ایلام نامیست که کشورهای همسایه مانند سومِریان و اَکِدیان بر آنها نهادند ولی ایلامی‌ها کشورشان را «هَتَمتی» و «هَلتَمتی»‌ به معنی سرزمین خدا می‌نامیدند. در زبان پارسی باستان سرزمین ایلام را «اووْجه» و «هووجه» می‌نامیدند. در زبان پارتی (پهلوی اشکانی) به آن «هوژ» و در زبان پارسیگ (پهلوی ساسانی) به آن «هوز» و «خوز» می‌گفتند. جغرافی‌دانان سده چهارم ه‍.ق مانند ابواسحاق اصطخری در کتاب مَسالِک‌المَمالِک و ابن حَوْقَل در کتاب صورَة الارض از وجود مردم خوزی زبان (که ادامه زبان ایلامی باستان بوده) در خوزستان و کوهستان‌های زاگرُس خبر داده‌اند. بنابراین تمدن و زبان خوزی (ایلامی) دست‌کم تا سده چهارم ه‍.ق در خوزستان و جنوب رشته‌کوه‌های زاگرس مانند لرستان زنده و رایج بوده است ولی پس از سده چهارم ه‍.ق زبان خوزی کم‌کم در زبان‌های ایرانی حل و منقرض شده است.

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۴۰۱/۰۶/۲۷

ژینا گیان تو نامری نام تو را به رمز مهسا امینی حلاج کدکنی در آینه

ژینا گیان تو نامری ناوت ئه بیته ره مز نام تو را به رمز مهسا امینی حلاج کدکنی در آینه دوباره نمایان

مهسا (ژینا) امینی بی‌آلایش در دل خاک آرمید و روی سنگ آرامگاهش به کُردی نوشتند: «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت ئه‌بێته ڕه‌مز» که برگردان آن به پارسی می‌شود: «ژینا جان تو نمی‌میری، نامت یک رمز می‌شود»

سنگ قبر مهسا امینی آرامگاه ژینا گیان تو نامری ناوت بیته ره مز ژینا جان تو نمی میری حجاب اجباری

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ «اَنا الحق»
وِرد زبان اوست.

تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال‌هاست
بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرده‌ات هنوز
پرهیز می‌کنند.

نام تو را به رمز
رِندان سینه چاک نشابور
در لحظه‌های مستی
– مستی و راستی –
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند.

وقتی تو، روی چوبه‌ی دارت،
خموش و مات
بودی،
ما:
انبوه کرکسان تماشا،
با شحنه‌های مأمور
مأمورهای معذور
همسان و همسکوت
ماندیم.

خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد،
مردی از خاک رویید.

در کوچه باغ‌های نشابور،
مستان نیمه‌شب به تَرَنُم
آوازهای سرخ تو را
باز
ترجیع‌وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان‌هاست.

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)، در کوچه باغ‌های نشابور

اَنا الحق: من حقم؛ در ادبیات عرفانی فنا شدن وجود مجازی بنده و تجلی حضرت حق در وی می‌باشد.
وِرد: نیایش، ستایش، ذکر، دعا
شحنه: پاسبان، نگهبان شهر، حاکم نظامی، پلیس
رِند: کسی که وانمود به کردار و رفتاری درخور نکوهش کند ولی درونش سزاوار ستایش باشد.
معذور:‌ دارای بهانه، بهانه‌دار
سحرگهان: سپیده‌دمان، در هنگام پگاه
تَرَنُّم: سراییدن، زمزمه کردن به آواز خوش
ترجیع: آواز را در گلو گردانیدن، دوباره‌گویی شهادتین


ترانه کُردی لای لای نه‌مامی ژیانم از مظهر خالقی (لایە لایە مامۆستا مەزهەر خالەقی)

ترانه کُردی لای لای نه‌مامی ژیانم از کیژان ئیبراهیم خەیات

ترانه کُردی لای لای نه‌مامی ژیانم از تارا جاف

ترانه کُردی لای لای نه‌مامی ژیانم از سحر لطفی

ترانه کُردی لای لای نه‌مامی ژیانم از سارا اقلیمی


چامه و برگردان پارسی ترانه کُردی لای لای نه‌مامی ژیانم

ڕۆڵەی خۆشەویست، بینایی چاوم
فرزند دوست داشتنی‌ام، نور چشمانم

هێزی ئەژنۆم و هیوای ژیانم
توان زانوهایم و امید زندگی‌ام

هەتا دێیتەوە، هەر چاوەڕێتم
تا برگردی، چشم به راهتم

هەلۆرکی مناڵیت هەر ڕادەژەنێم
گهواره‌ی بچگی‌ات را همینطور تکان می‌دهم

لای لای نەمامی ژیانم؛ من وێنەی باخەوانم
لای لای نهالِ زندگی‌ام؛ من همانند باغبانم

بە دڵ چاودێریت دەکەم؛ بخەوە دەردت لە گیانم
با جان و دل مراقبت هستم؛ بخواب دردت به جانم

هەی لایە لایە لایە؛ کۆرپەی شیرینم لایە
لالا لالا لالایی؛ نوزاد شیرینم لالایی

بنووە تاکوو سبەینێ؛ موژدەی ئاواتم دێنێ
بخواب تا فردا؛ مژده‌ی آرزویم بیاور

ئەی بەرخۆڵەی شیرینم؛ ئاواتی هەموو ژینم
ای کوچولوی شیرینم؛ آرزوی همه زندگیم

شەوی تاریک نامێنێ؛ تیشکی ڕۆژ دێتە سەرێ
شب تاریک نمی‌ماند؛ نور روز بالا می‌آید

بنوە ئاسۆ ڕووناکە، دیارە وەک خور ڕووناکە
بخواب افق روشن است، هویداست همچون آفتاب روشن

هەی لایە لایە لایە؛ کۆرپەی زۆر جوانم لایە
لالا لالا لالایی؛ نوزاد بسیار زیبایم لالایی

سەد خۆزگە بەو خۆزگایە، دایکی تۆ لێرە بوایە
صد ای کاش و افسوس، مادر تو اینجا بود

لای، لای، لای، ڕۆڵە لای، ڕۆڵه لای
لالا، لالا، لالایی، فرزندم لالایی، فرزندم لالایی

کەسم ڵای، گیانم لای، گوڵم لای، لای لای
کسم لالا، جانم لالا، گلم لالا، لالا لالایی

محمدرضا شفیعی کدکنی

مظهر خالقی

تارا جاف

آهنگ

۱۴۰۱/۰۶/۲۶

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد محمدرضا شجریان

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد محمدرضا شجریان

خُنیا به سوگ می‌نشیند؛ آواز، با درد و دریغ دمساز، می‌موید؛ چنگ، درمانده و دلتنگ، گیسو می‌پریشد؛ تار، زار، می‌گرید؛ نی، جانگزای و جگرسوز، می‌نالد؛ تنبک، دمادم، از غم بر سر می‌کوبد؛ چرا؟ زیرا بزرگمرد آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان؛ آن خرمخوی‌ترین خُنیایی - که یادش گرامی باد! به مینویِ بَرین شتافته است تا از این پس بهشتیان را، با گلبانگِ پهلوی و مینُوِی خویش، بیافساید (=افسون کند) و دل از آنان برباید و دری از هنرِ جانپرور، بر رویشان، بگشاید. ای شگفتا شگفت:

چرا عمرِ طاووس و درّاج کوته؟
چرا زاغ و کرکس زید در درازی؟

جلال‌الدین کزازی

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد وطن ز نو جوان شود دمی دگر برآورد

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد
وطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآورد

به روی نقشه وطن، صدات چون کند سفر
کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد

برون زِ ترس و لرزها گذر کند ز مرزها
بهار بیکرانه‌ای به زیب و فر برآورد

چو موجِ آن ترانه‌ها برآید از کرانه‌ها
جوانه‌های ارغوان زِ بیشه سر برآورد

بهار جاودانه‌ای که شیوه و شمیم آن
ز صبرِ سبزِ باغِ ما گُلِ ظفر برآورد

سیاهی از وطن رود، سپیده‌ای جوان دمد
چو آذرخشِ نغمه‌ات زِ شب شرر برآورد

شب ارچه‌ های و هو کند، زِ خویش شستشو کند
در این زلال بیکران دمی اگر برآورد

صدای تُست جاده‌ای که می‌رود که می‌رود
به باغ اشتیاق جان وزان سحر برآورد

بخوان که از صدای تو در آسمانِ باغ ما
هزار قمریِ جوان دوباره پَر برآورد

سفیرِ شادی وطن صفیر نغمه‌های تُست
بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)، در آن زلال بیکران، برای محمدرضا شجریان

عکس محمدرضا شجریان

محمدرضا شفیعی کدکنی

محمدرضا شجریان

۱۳۹۹/۰۷/۱۷

طفلی به نام شادی دیریست گم شده است با چشمهای روشن براق کدکنی

طفلی به نام شادی دیریست گم شده است با چشمهای روشن براق کدکنی

طفلی به نامِ شادی، دیری‌ست گم شده‌ست
با چشم‌های روشنِ برّاق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو

هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کُنَد خبر
این هم نشانِ ما:
یک‌سو، خلیج فارس
سویِ دگر، خزر

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۹۷/۰۵/۱۲

چون بمیرم ای نمیدانم که باران کن مرا در مسیر خطابه بدرود

چون بمیرم ای نمیدانم که باران کن مرا در مسیر خطابه بدرود

چون بمیرم ـــ ای نمیدانم که؟ـــ باران کن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا

خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتیم
وامگیر از من، روان در روزگاران کن مرا

آب را، گیرم به قدر قطره‌ای، در نیمروز
بر گیاهی، در کویری، بار و باران کن مرا

مشت خاکم را به پابوس شقایق‌ها ببر
وین چنین چشم و چراغ نوبهاران کن مرا

باد را همرزم طوفان کن که بیخ ظلم را
برکند از خاک و از بی‌قراران کن مرا

زآتشم شور و شراری در دل عشاق نه
زین قبل دل گرمی اندوه یاران کن مرا

خوش ندارم، زیر سنگی، جاودان خفتن خموش
هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۹۱/۰۴/۲۹

کمترین تحریری از یک آرزو کمترین تصویر از یک زندگانی آب نان

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری‌ها نگه کن در قفس، تا نیک دریابی
کزچه در آن تنگناشان باز، شادی‌های شیرین است
کمترین تصویری از یک زندگانی:
آب،
نان،
آواز،
ور فزون‌تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
ور فزون‌تر خواهی از آن، شادیِ آغاز
ور فزون‌تر، باز هم خواهی، بگویم باز
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ‌سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)، در ستایش کبوترها

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۹۱/۰۴/۰۶

شکل مرگها در میان گونه گونه مرگ ها مرگ برگها مرگ شعله ها

شکل مرگها در میان گونه گونه مرگ ها مرگ برگها مرگ شعله ها

در میان گونه گونه مرگ‌ها
تلخ‌تر مرگی‌ست، مرگ برگ‌ها
زان که در هنگامه‌ی اوج و هبوط
تلخی مرگ‌ست با شرم سقوط

وز دگر سو، خوش‌ترین مرگ جهان،
ـــ زانچه بینی، آشکارا و نهان ـــ
رو به بالا و ز پستی‌ها رها
خوش‌ترین مرگی‌ست، مرگ شعله‌ها...

محمدرضا شفیعی کدکنی «م. سرشک»، هزاره‌ی دوم آهوی کوهی، دفتر شعر ستاره‌ی دنباله‌دار، ۱۳۷۶
شکل مرگ‌ها 

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۸۷/۰۷/۲۸

هزاره دوم آهوی کوهی کدکنی تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا

هزاره دوم آهوی کوهی کدکنی تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا

تا کجا می‌بَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا بدانجا که فرو می‌ماند
چشم از دیدن و
لب نیز ز گفتار مرا.

لاجوردِ افق صبحِ نشابور و هَری ست
که درین کاشی کوچک متراکم شده است
می‌بَرَد جانب فَرغانه و فَرخار مرا.

گَردِ خاکسترِ حلاج و دعای مانی،
شعلهٔ آتشِ کَرْکوی و سرودِ زرتشت
پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم
می‌نمایند درین آینه رخسار مرا.

این چه حُزنی‌ست که در همهمهٔ کاشی‌هاست؟
جامهٔ سوگِ سیاووش به تن پوشیده‌ست
این طنینی که سُرایند خموشی‌ها،
از عمقِ فراموشی‌ها
و به گوش آید، ازین گونه، به تکرار مرا.

تا کجا می‌بَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا درودی به «سمرقندِ چو قند»
و به رودِ سخنِ رودکی آن دم که سرود:
«کس فرستاد به سرّ اندر عیّار مرا.»

شاخ نیلوفرِ مَرو است گَهِ زادنِ مهر
کز دل شطِّ روانِ شن‌ها
می‌کند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا.

سبزی سروِ قد افراشتهٔ کاشمرست
کز نهانْ سوی قرون،
می‌شود در نظر این لحظه پدیدار مرا.

چشمِ آن «آهوی سرگشتهٔ کوهی» ست هنوز
که نگه می‌کند از آن سوی اعصار مرا

بوتهٔ گندم روییده بر آن بامْ سفال
بادآوردهٔ آن خرمنِ آتش زده است
که به یاد آوَرَد از فتنهٔ تاتار مرا.

نقشِ اسلیمیِ آن طاق نماهای بلند
واجُرِ صیقلیِ سر درِ ایوانِ بزرگ
می‌شود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا.
وان کتیبه
که بر آن
نامِ کس از سلسله‌ای،
نیست پیدا و
خبر می‌دهد
از سلسلهٔ کار مرا.

کیمیا کاری و دستانِ کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازاتِ اَبَد
روی آن پنجره با زینتِ عریانی‌هاش
که گذر می‌دهد از روزنِ اسرار مرا؟

عجبا کز گذرِ کاشیِ این مَزگَتِ پیر
هوسِ «کوی مغان است دگر بار مرا»
گرچه بس ناژوی واژونه
در آن حاشیه‌اش
می‌نماید به نظر،
پیکر مزدک و آن باغِ نگون سار مرا.

در فضایی که مکان گم شده از وسعتِ آن
می‌روم سوی قرونی که زمان برده ز یاد
گویی از شهپرِ جبریل در آویخته‌ام
یا که سیمرغ گرفته ست به منقار مرا.

تا کجا می‌بَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟
– تا بدانجا که فرو می مانَد،
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا.

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)، هزارهٔ دوم آهوی کوهی، اسفند ۱۳۶۵

هزاره دوم آهوی کوهی مسجد شیخ لطف الله معماری سبک اصفهان

شفیعی کَدْکَنی با سرودن شعر «هزارهٔ دوم آهوی کوهی» در هزارمین سال سرایش نخستین شعر پارسی یعنی به شعر «آهوی کوهی» سروده ابوحفص سغدی اشاره کرده است و با نوآوری شعر خود را به نخستین شعر پارسی و ادبیات کهن و باستانی ایران در ژرفای تاریخ پیوند زده است که خود کنایه ایست بر پیوستگی شعر فارسی که اکنون وارد هزارهٔ دوم شده است.
او با دیدن نقش و نگار کاشی‌های یک بنای کهن تحت تاثیر شکوه و زیبایی آن به ناگاه شعر هزارهٔ دوم آهوی کوهی را می‌سراید. او با یادآوری نشانه‌های ویژه و بکارگیری تعبیراتی نگاهی گذرا به فرغانه و فرخار، حلاج و دعای مانی، سرودِ زرتشت، سوگ سیاووش، سرو کاشمر، فتنه تاتار، کوی مغان، باغ مزدک، سیمرغ، رودکی، مولوی، حافظ، همهمه کاشی‌ها، بام سفال، طاق نماهای بلند، شهپرِ جبریل و... دارد و از این رهگذر تصویری گذرا و کلی از گواه‌ها، پنداره‌ها و نوشته‌های فرهنگی این کهن مرزوبوم و پیوستگی این گذران فرهنگی را به صورت یک فرآیند ناگسستنی به نمایش می‌گذارد و از بلندای قله تاریخ به این فرآیند فرهنگی می‌نگرد و برای خود نیز در آن، جایگاه مناسبی می‌آفریند.


فَرغانه: یکی از شهرهای سُغد در فرارود ایران باستان است که اکنون بخشی از ازبکستان می‌باشد.

فَرخار: یکی از شهرهای سُغد در فرارود ایران باستان است که پرستشگاه‌های بزرگ داشته و اکنون بخشی از تاجیکستان می‌باشد.

هَری: نام پیشین شهر هرات در خراسان قدیم و افغانستان امروز است. نام هرات در اوستا بنام هَرویوا آمده‌است که «ششمین سرزمین و کشور نیکی که من، اهورامزدا، آفریدم هَرویوا و دریاچه‌اش بود.»

کَرْکُوی: آتشگاهی در هیرمند سیستان است که دیرینگی آن را به زمان کیخسرو نسبت داده‌اند و تا سده هفتم ه‍.ق آباد بوده است. این بنا از آتشکده‌های مهم ایران بوده و موبدان آن نیز جایگاه ویژه‌ای را دارا بودند. به گونه‌ای که در تاریخ آمده فردوسی جهت نگارش شاهنامه و تحقیقات خود نزد موبد این آتشکده آمده است. سرود آتشکده کرکوی سروده‌ای شش‌هجایی به فارسی دری در پایان دودمان ساسانی می‌باشد.

سمرقند چو قند: پیشینیان سمرقند را به سبب فراوانی باغ‌ها و سرسبزی یکی از چهار بهشت روی زمین انگاشته‌اند. مولانا نیز چندی در شهر سمرقند ماندگار بوده که شاید تشبیه سمرقند به قند به دلیل خاطرات روزگار کودکی او باشد. از این روی مولانا در مثنوی معنوی می‌گوید:
نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند

نیلوفر: در اساطیر ایران گل نیلوپر نماد ایزد بانوی آناهیتا است که جایگاه مهمی در آئین‌های مِهرپرستی و زرتشت دارد همچنین زایش ایزد مهر از آناهیتا درون غنچه نیلوفر صورت گرفته است. این گل نماد وارستگی، رُستن مینوی، فرهیختگی و چرخه زایش و رویش انسان است.

شط: رود بزرگ

سرو کاشمر: سرو کهنسال و مقدسی در کاشمر خراسان بود که بدست زرتشت کاشته شده بود. این درخت بسیار زیبا و بزرگ بود و مورد تقدس مردم، چندان که آوازه‌اش به متوکل خلیفهٔ عباسی رسید و او نیز به گماشته‌اش (ابوالطیب) در نیشابور فرمان داد که درخت بریده شود و برای او فرستاده شود. زرتشتیان آن شهر پیشنهاد کردند که در برابر نبریدنش، ۵۰٬۰۰۰ سکهٔ زر بپردازند. اما این پیشنهاد پذیرفته نشد و سرو کهنسال را تکه‌تکه بریدند و بار صدها شتر کردند تا به بغداد برند و در آنجا آن تکه‌ها را به روی هم نصب کنند تا آن ستمگر به تماشای آن درخت نایل آید. اما یک روز پیش از رسیدن درخت به بغداد، متوکل به قتل رسید و زمانیکه شتران بارآور سرو از دروازه وارد می‌شدند از دروازه دیگر جنازه متوکل را که بدست غلامش کشته شده بود بیرون می‌بردند (۲۴۷ ه‍.ق) و این مطابق پیش‌گویی زرتشت بود که گفته بود هر که این درخت را ببرد، کشته خواهد شد. گفته‌اند این سرو در زمان قطع شدن بیش از ۱۴۰۰ سال عمر داشته است. فردوسی درباره سرو مقدس زرتشت می‌گوید:
یکی شاخ سرو آورید از بهشت
بدروازه شهر کشمر بکشت

اسلیمی: گونه‌ای از نقش و نگار تزیینی به شکل شاخ و برگ گیاهان، گل پیچک یا خطوط صاف و منظم است که گاه با عناصر دیگری همراه می‌شود.

مَزگَت: واژه‌ای ایرانی به معنی مسجد و خانه خدا است و ریشهٔ آن پارسی باستان مزکد از مزداکده است. منظور از مز در مزکد یا مزگت همان خدا و کد به معنی خانه ست. بر طبق دیدگاهی دیگر واژهٔ مسجد معرب واژهٔ مزگت است که از زبان آرامی وارد عربی و فارسی شده‌است.

ناژوی واژونه: درخت سرو واژگون که اشاره به نگاره بُته‌جِقه در کاشی دارد و استعاره ایست بر شیوه مرگ مزدکیان.

باغ مزدک: خسرو انوشیروان با نیرنگی سه‌هزار تن از مزدکیان را در روز مهرگان در باغی در مدائن جمع کرد و آنان را مانند درخت واژگون بر روی زمین کاشت بطوریکه سرهای آن‌ها در زیر خاک و پاهایشان در هوا بود و پس از آن مزدک را هم به همان باغ فراخواند و او را از پاهایش به دار آویخت و تیر باران کرد که این رخداد در تاریخ به باغ مزدک شناخته شده است.

شهپرِ جبریل: کنایه از بال گشودن و پرواز کردن است که شاعر در یک سفر مینوی و روحانی، همه رویدادهای یادشده را در یک نگاه فرایندی به تصویر کشیده است.

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۸۵/۰۶/۳۰

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،

که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند

بخوان، دوباره بخوان،

تا کبوتران سپید

به آشیانه‌ی خونین دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ،

در رواق سکوت،

که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد؛

پیام روشن باران،

ز بام نیلی شب،

که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!

 

– که سد بسی بستند:

نه در برابر آب،

که در برابر نور

و در برابر آواز و در برابر شور …

در این زمانه عسرت،

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند

ژرف تر از خواب

زلال تر از آب.

تو خامشی،

که بخواند؟

تو می‌روی،

که بماند؟

که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

از این گریوه به دور،

در آن کرانه ببین:

بهار آمده،

 

از سیم خاردار گذشته.

حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست!

 

هزار آینه جاریست

هزار آینه

اینک

به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق

زمین تهی است ز رندان؛

همین تویی تنها!

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان!

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.


محمدرضا شفیعی کدکنی «م. سرشک»، در کوچه‌باغ‌های نِشابور، ۱۳۵۰

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۸۵/۰۱/۰۸

زندگینامه شقایق چیست رایت خون به دوش وقت سحر

زندگینامه شقایق چیست رایت خون به دوش وقت سحر

زندگینامه‌ی شقایق چیست؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمه‌ای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد

آه ای شقایقان بهاران من
یاران من
از خاک و خاره خون شما را
حتی
طوفان نوح نیز نیارد سترد
زانک
هر لحظه گسترانگی‌اش بیش می‌شود
آن گونه‌ای که باران
هر چند تندتر شاداب و سرخ گونه تر از پیش می‌شود

ای زندگان خوب پس از مرگ
خونینه جامه‌های پریشان برگ برگ
در بارش تگرگ
آنان که جان‌تان را
از نور و
شور و
پویش و
رویش سرشته‌اند
تاریخ سرافراز شمایان
به هر بهار
در گردش طبیعت
تکرار می‌شود
زیرا که سرگذشت شما را
به کوه و دشت
بر برگ گل
به خون شقایق نوشته‌اند.

محمدرضا شفیعی کدکنی «م. سرشک»

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۸۴/۰۸/۱۵