چون بمیرم ای نمیدانم که باران کن مرا در مسیر خطابه بدرود
چون بمیرم ـــ ای نمیدانم که؟ـــ باران کن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتیم
وامگیر از من، روان در روزگاران کن مرا
آب را، گیرم به قدر قطرهای، در نیمروز
بر گیاهی، در کویری، بار و باران کن مرا
مشت خاکم را به پابوس شقایقها ببر
وین چنین چشم و چراغ نوبهاران کن مرا
باد را همرزم طوفان کن که بیخ ظلم را
برکند از خاک و از بیقراران کن مرا
زآتشم شور و شراری در دل عشاق نه
زین قبل دل گرمی اندوه یاران کن مرا
خوش ندارم، زیر سنگی، جاودان خفتن خموش
هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا
محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)