فریاد خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز هر طرف میسوزد شجریان

فریاد خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز هر طرف میسوزد شجریان

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز.
هر طرف می‌سوزد این آتش،
پرده‌ها و فرشها را، تارشان با پود.
من به هرسو می‌دوم گریان،
در لهیبِ آتش پر دود؛

وز میان خنده‌هایم، تلخ،
و خروش گریه‌ام، ناشاد،
از درون خستهٔ سوزان،
می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بیرحم.
همچنان می‌سوزد این آتش،
نقشهایی را که من بستم به خونِ دل،
بر سر و چشمِ در و دیوار،
در شبِ رسوایِ بی‌ساحل.

وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری،
در دهان گودِ گلدانها،
روزهای سخت بیماری.

از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب،
بر منِ آتش به‌جان ناظر.
در پناه این مُشبّک شب.
من به هرسو می‌دوم، گریان ازین بیداد.
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
وآنچه دارد منظر و ایوان.
من به دستانِ پر از تاول
این‌طرف را می‌کنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
زآن دگرسو شعله برخیزد، به گِردش دود.
تا سحرگاهان، که می‌داند، که بودِ من شود نابود.
خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشتِ خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر برمی‌کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

مهدی اخوان ثالث (م. امید)، زمستان، زندان «م»، شهریور ماه ۱۳۳۳

تصنیف فریاد از محمدرضا شجریان در آواز دشتی و مرکب‌خوانی از آلبوم فریاد

روخوانی فریاد از مهدی اخوان ثالث در آلبوم قاصدک با آهنگسازی مجید درخشانی

فریاد خانه ام آتش گرفته است زمستان اخوان ثالث کودتای ۲۸ مرداد

مهدی اخوان ثالث

محمدرضا شجریان

فریاد

آهنگ

۱۳۸۴/۰۸/۲۵

انسانم آرزوست

مولوی

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

 

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

 

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

 

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

 

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

 

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

 

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

 

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

 

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

 

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، دیوان شمس، غزلیات

مولوی

۱۳۸۴/۰۸/۱۹

همیشه با تو

معنای زنده بودن من، با تو بودن است.

نزدیک، دور

سیر، گرسنه

رها، اسیر

دلتنگ، شاد

آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!

 

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی تو، در کنار تو

مفهوم زندگی‌ است.

 

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.


فریدون مشیری

همیشه با تو

فریدون مشیری

۱۳۸۴/۰۸/۱۷

زندگینامه شقایق چیست رایت خون به دوش وقت سحر

زندگینامه شقایق چیست رایت خون به دوش وقت سحر

زندگینامه‌ی شقایق چیست؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمه‌ای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد

آه ای شقایقان بهاران من
یاران من
از خاک و خاره خون شما را
حتی
طوفان نوح نیز نیارد سترد
زانک
هر لحظه گسترانگی‌اش بیش می‌شود
آن گونه‌ای که باران
هر چند تندتر شاداب و سرخ گونه تر از پیش می‌شود

ای زندگان خوب پس از مرگ
خونینه جامه‌های پریشان برگ برگ
در بارش تگرگ
آنان که جان‌تان را
از نور و
شور و
پویش و
رویش سرشته‌اند
تاریخ سرافراز شمایان
به هر بهار
در گردش طبیعت
تکرار می‌شود
زیرا که سرگذشت شما را
به کوه و دشت
بر برگ گل
به خون شقایق نوشته‌اند.

محمدرضا شفیعی کدکنی «م. سرشک»

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۸۴/۰۸/۱۵

انتظار

انتظار

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

که سال‌های سال...

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاه رفته

تکیه داده‌ام!


قیصر امین‌پور

انتظار

قیصر امین پور

۱۳۸۴/۰۸/۱۴

شیدا

شیدا

دوش، غم، رخت اقامت از دل ِ ناشاد بست

کز درم تنها درآمد یار و در را باد بست

 

گفتی‌ام خاموش چون ماندی ز افغان پیش من

آرزو در دل گره شد راه بر فریاد بست

 

عاشق از نیروی غیرت، کوه بردارد ز پیش

بگذر ای خسرو که نتوان راه بر فرهاد بست

 

دی که دست افشان و زلف آشفته در باغ آمدی

باد دست سرو را از طرۀ شمشاد بست

 

سر به خاک افکنده،از شمشیر ِ آن کافر دلم

کز فسون،چشمش زبان ِ خنجر ِ جلاد بست


فیضی دکنی، شیخ ابوالفیض بن مبارک «فیضی»

فیضی دکنی

۱۳۸۴/۰۸/۱۰

باغ من باغ بی برگی پادشاه فصل ها پاییز آسمانش را گرفته تنگ آغوش

باغ من باغ بی برگی پادشاه فصل ها پاییز آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

آسمانش را گرفته تنگْ در آغوش
ابر؛ با آن پوستینِ سردِ نمناکش.
باغ بی‌برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران، سرودش باد.
جامه‌اش شولایِ عریانی‌ست.
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعله‌ی زر تارِ پودش باد.

گو برویَد، یا نرویَد، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راهِ بهاری نیست.

گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمی‌تابد،
ور به رویش برگِ لبخندی نمی‌روید؛
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌هایِ سر به گَرْدونْ‌سایِ اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می‌گوید.

باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک آمیز.
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش می‌چَمَد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز.

مهدی اخوان ثالث (م. امید)، زمستان، تهران خرداد ماه ۱۳۳۵

باغ بی برگی

پوستین: ساخته شده از پوست. نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم‌دار ساخته می‌شود. در اینجا منظور خود ابر است که هم سرد و هم نمناک است.
باغ بی‌برگی: منظور ریختنِ برگِ درختان در فصل پاییز است که باغ بدون برگ است.
شولا: خرقه، خرقه درویشان، جامۀ نمدینِ خشن
عریانی: برهنگی، عوری، لختی
بافته: به‌هم‌پیچیده و تابیده‌شده؛ چیزی که از تاروپود تشکیل شده؛ پارچه، فرش، و مانندِ آن‌ها
بس: بسیار، کافی
شعله: روشنی، تابندگی، درخشش
زر: زرد. زردفام
تار: ویژگی پارچه‌ای که تارهای زر در آن به کار برده باشند؛ پارچۀ زردوزی‌شده؛ زربفت؛
پود: [مقابلِ تار] رشته‌ای که در پهنای پارچه بافته می‌شود.
رهگذار: کسی که از راهی عبور کند؛ عابر . مسافر.
نومید: ناامید، دلسرد، مایوس، ناامید، ناکام، وازده
گردونسای: گردون سای، ساینده بر فلک، آنکه سر بر فلک ساید
اشک آمیز: آمیخته با اشک. ترکیبات دیگر: مشک آمیز، خشم آمیز، مردم آمیز
یال افشان: پراکنده؛ پریشان: زلف افشان
می‌چمد: راه رفتن به ناز و خرام؛ خرامیدن. تاخت آوردن، جولان دادن، تاختن

مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۴/۰۸/۰۹

سلام حال همه‌ ما خوب است ملالی نيست جز

سلام! 

حال همه‌ی ما خوب است 

ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، 

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند 

با اين همه عمری اگر باقی بود 

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 

نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

 

تا يادم نرفته است بنويسم 

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 

می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است 

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 

ببين انعکاس تبسم رويا 

شبيه شمايل شقايق نيست! 

راستی خبرت بدهم 

خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام 

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند! 

بی‌پرده بگويمت 

چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 

فردا را به فال نيک خواهم گرفت 

دارد همين لحظه 

يک فوج کبوتر سپيد 

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 

يادت می‌آيد رفته بودی 

خبر از آرامش آسمان بياوری!؟ 

نه ری‌را جان 

نامه‌ام بايد کوتاه باشد 

ساده باشد 

بی حرفی از ابهام و آينه، 

از نو برايت می‌نويسم 

حال همه‌ی ما خوب است 

اما تو باور نکن!


سید علی صالحی، نامه‌ها ۱۳۷۳

سید علی صالحی

۱۳۸۴/۰۸/۰۸

گفته‌های کوروش بزرگ

بگذارید هر کسى به آیین خود باشد،

زنان را گرامى بدارید،

فرودستان را دریابید،

و هر کسى به تکلم قبیله‌ى خود سخن بگوید،

آدمى تنها در مقام خویش به منزلت مى‌رسد.

گسستن زنجیرها آرزوى من است،

رهایی بردگان و عزت بزرگان آرزوى من است،

این فرمان من است،

این واژه، این وصیت من است،

او که آدمى را از ماواى خویش براند،

خود نیز از خواب خوش رانده خواهد شد.


کوروش بزرگ

Let everyone be with its religion!

respect women,

help inferios,

and let everyone speak in its native language.

Breaking the chains is my desire

slaves' freedom and dignitaris' honor is my desire

I respect the grandeur of the night

and the reverence of the sun

mey it your nights cheerful

mey it your days keep secrets of freedom

this is my command

this is my word, this is my will

one who sends mankind out of its home.


Cyrus the Great

۷ آبان روز کوروش بزرگ همایون باد. 

هفتم آبان، سالروز ورود کوروش بزرگ به بابل می‌باشد. بر اساس رویدادنامه نبونعید، در ۲۹ اکتبر (۷ آبان) سال ۵۳۹ پیش از میلاد کوروش وارد بابل شد. در رویدادنامه نبونعید اینچنین آمده‌است:

«در ماه اَرَخسمنو (Arahsamnu = ماه هشتم)، روز سوم (= هفتم آبان ماه) کوروش به بابل اندر آمد. شاخه‌های سبز در برابر (=زیر پای او) گسترده شد.»

۱۳۸۴/۰۸/۰۷

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان معذور داریدم

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است

 

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

 

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف

صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

 

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست

تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

 

عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

 

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

 

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

 

آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

 

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است

حافظ، غزلیات

حافظ

۱۳۸۴/۰۸/۰۷

آفتابی

آفتابی

صدای آب می‌آید، مگر در نهر تنهایی چه می‌شویند؟

لباس لحظه‌ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف، نخ‌های تماشا، چكه‌های وقت.

طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.

چه می‌خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه‌های ماست.

دهان گلخانه فكر است.

سفرهایی ترا در كوچه‌هاشان خواب می‌بینند.

ترا در قریه‌های دور مرغانی بهم تبریک می‌گویند.

چرا مردم نمی‌دانند

كه لادن اتفاقی نیست،

نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب‌های شط دیروز است؟

چرا مردم نمی‌دانند

كه در گل‌های ناممكن هوا سرد است؟


سهراب سپهری، حجم سبز

سهراب سپهری

۱۳۸۴/۰۸/۰۵

مسافر

دم غروب، میان حضور خسته اشیاء

نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید.

و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می‌کرد.

و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می‌زد خود را

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

"چه آسمان تمیزی!"

و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد.

مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی، کنار چمن

نشسته بود:

"دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می‌کردم

و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد.

خطوط جاده در اندوه دشت‌ها گم بود.

چه دره‌های عجیبی!

و اسب، یادت هست،

سپید بود

و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن وار را چرا می‌کرد.

و بعد، غربت رنگین قریه‌های سر راه.

و بعد تونل‌ها،

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد."

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:

"چه سیب‌های قشنگی!

حیات نشئه تنهایی است."

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

- و نوشداری اندوه؟

- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

و حال، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

- چقدر هم تنها!

- خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.

- دچار یعنی

- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله‌ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله‌ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله‌هایی که

- غرق ابهامند

- نه،

صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.

همیشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز.

و او و ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند.

و او و ثانیه‌ها بهترین کتاب جهان را

به آب می‌بخشند.

و خوب می‌دانند

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شب‌ها، با زورق قدیمی اشراق

در آب‌های هدایت روانه می‌گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می‌رانند.

- هوای حرف تو آدم را

عبور می‌دهد از کوچه باغ‌های حکایات

و در عروق چنین لحن

چه خون تازه محزونی!

حیاط روشن بود

و باد می‌آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

"اتاق خلوت پاکی است.

برای فکر، چه ابعاد ساده‌ای دارد!

دلم عجیب گرفته است.

خیال خواب ندارم."

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه‌ای نشست:

"هنوز در سفرم.

خیال می‌کنم

در آب‌های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزارها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم

و پیش می‌رانم.

مرا سفر به کجا می‌برد؟

کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورد

و در جوانی یک سایه راه باید رفت،

همین.

کجاست سمت حیات؟

من از کدام طرف می‌رسم به یک هدهد؟

و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره خواب را بهم می‌زند.

چه چیز در همه راه زیر گوش تو می‌خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز در همه راه زیر گوش تو می‌خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک ترا می‌فشرد،

چه وزن گرم دل‌انگیزی؟

سفر دراز نبود:

عبور چلچله از حجم وقت کم می‌کرد.

و در مصاحبه باد و شیروانی‌ها

اشاره‌ها به سر آغاز هوش بر می‌گشت.

در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان

به «جاجرود» خروشان نگاه می‌کردی،

چه اتفاق افتاد

که خواب سبز ترا سارها درو کردند؟

و فصل؟ فصل درو بود.

و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اول این بود:

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» است.

نگاه می‌کردی:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل

نگاه می‌کردی،

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.

ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می‌رسد از پشت

و روی شانه ما دست می‌گذارد

و ما حرارت انگشت‌های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می‌کشیم.

«وِنیز»، یادت هست،

و روی ترعه آرام؟

در آن مجادله زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می‌شد

تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.

کجاست سنگ رنوس؟

من از مجاورت یک درخت می‌آیم

که روی پوست آن دست‌های ساده غربت اثر گذاشته بود:

«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.»

شراب را بدهید

شتاب باید کرد:

من از سیاحت در یک حماسه می‌آیم

و مثل آب

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم.

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.

و بار دگر، در زیر آسمان «مزامیر»،

در آن سفر که لب رودخانه «بابل» به هوش آمدم،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم، صدای گریه می‌آمد

و چند بربط بی تاب

به شاخه‌های تر بید تاب می‌خوردند.

و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش «ارمیای نبی»

اشاره می‌کردند.

و من بلند بلند

«کتاب جامعه» می‌خواندم.

و چند زارع لبنانی

که زیر سدر کهن‌سالی

نشسته بودند

مرکبات درختان خویش را در ذهن

شماره می‌کردند.

کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط «لوح حمورابی»

نگاه می‌کردند.

و در مسیر سفر روزنامه‌های جهان را

مرور می‌کردم.

سفر پر از سیلان بود.

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می‌داد.

و روی خاک سفر شیشه‌های خالی مشروب،

شیارهای غریزه، و سایه‌های مجال

کنار هم بودند.

میان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می‌آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیار روشن "جت"‌ها را

نگاه می‌کردند

و کودکان پی پرپرچه‌ها روان بودند،

سپورهای خیابان سرود می‌خواندند

و شاعران بزرگ

به برگ‌های مهاجر نماز می‌بردند.

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی می‌رفت،

به غربت تر یک جوی می‌پیوست،

به برق ساکت یک فلس،

به آشنایی یک لحن،

به بیکرانی یک رنگ.

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد.

و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم،

کجاست سایه؟

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می‌آید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

و به حال بیهوشی است.

در این کشاکش رنگین، کسی چه می‌داند

که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.

هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را

نمی‌شناسد.

هنوز برگ

سوار حرف اول باد است.

هنوز انسان چیزی به آب می‌گوید

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.

صدای همهمه می‌آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می‌آموزند،

فقط به من.

و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم

وگوشواره عرفان نشان تبت را

برای گوش بی آذین دختران بنارس

کنار جاده «سرنات» شرح داده‌ام.

به دوش من بگذار ای سرود صبح "ودا"‌ها

تمام وزن طراوت را

که من

دچار گرمی گفتارم.

و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین

وفور سایه خود را به من خطاب کنید،

به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف «طور» می‌آید

و از حرارت «تکلیم» در تب و تاب است.

ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد

و شاهراه هوا را

شکوه شاه پرکهای انتشار حواس

سپید خواهد کرد

برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!

ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.

ولی هنوز سواری است پشت باره شهر

که وزن خواب خوش فتح قادسیه

به دوش پلک تر اوست.

هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول‌ها

بلند می‌شود از خلوت مزارع ینجه.

هنوز تاجز یزدی، کنار «جاده ادویه»

به بوی امتعه هند می‌رود از هوش.

و در کرانه «هامون»، هنوز می‌شنوی:

- بدی تمام زمین را فرا گرفت.

- هزار سال گذشت، صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد

و عکس پیکر دوشیزه‌ای در آب نیفتاد.

و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»

نشسته بودم

و عکس «تاج محل» را در آب

نگاه می‌کردم:

دوام مرمری لحظه‌های اکسیری

و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.

ببین، دو بال بزرگ

به سمت حاشیه روح آب در سفرند.

جرقه‌های عجیبی است در مجاورت دست.

بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن

که یک اشاره بس است:

حیات ضربه آرامی است

به تخته سنگ «مگار»

و در مسیر سفر مرغ‌های «باغ نشاط»

غبار تجربه را از نگاه من شستند،

به من سلامت یک سرو را نشان دادند.

و من عبادت احساس را،

و به پاس روشنی حال،

کنار «تال» نشستم، و گرم زمزمه کردم.

عبور باید کرد

و هم نورد افق‌های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

من از کنار تغزل عبور می‌کردم

و موسم برکت بود و زیر پای من ارقام شن لگد می‌شد.

زنی شنید،

کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.

در ابتدای خودش بود

و دست بدوی او شبنم دقایق را

به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.

من ایستادم.

و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخیر خوابها بودم

و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیاء

شنیده بودم.

- کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

- من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سطوح عطش کن.

- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

- و در تراکم زیبای دست‌ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

- ودر کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

- جرقه‌های محال از وجود بر می‌خاست.

- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود!

- کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟

عبور باید کرد

صدای باد می‌آید، عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید.

مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا بهم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور «هیچ» ملایم را

به من نشان بدهید."


سهراب سپهری، هشت کتاب، مسافر، بابل، بهار ۱۳۴۵

سهراب سپهری

۱۳۸۴/۰۸/۰۲