زندگی جیره مختصری است مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است

زندگی جیرهی مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است،
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق،
نوش جان باید کرد
منتسب به سهراب سپهری

زندگی جیرهی مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است،
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق،
نوش جان باید کرد
منتسب به سهراب سپهری

آسمان، آبیتر،
آب، آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند.
من «ودا» میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
سهراب سپهری، حجم سبز
روخوانی ساده رنگ از خسرو شکیبایی در آلبوم صدای پای آب با تنظیم مجتبی معظمی


نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش را بخواهید، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم!
وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند. منطق من ساده و هموار بود.
روزها در آبادی زیر یک درخت دراز میکشیدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکردم. ادارهی کشاورزی مُزد Contemplation (ژرفنگری) مرا میپرداخت.
سهراب سپهری، هنوز در سفرم

دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سرِ راه.
بعدْ جالیزِ خیار، بوتههایِ گلِ رنگ
و فراموشیِ خاک.
لبِ آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پسِ کوه.
چه کسی پشتِ درختان است؟
هیچ، میچَرَد گاوی در کرد.
ظهرِ تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهای روشن و پاک،
کودکانِ احساس! جایِ بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دلِ من چیزی است، مثلِ یک بیشهی نور، مثلِ خوابِ دمِ صبح.
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بِدَوَم تا تهِ دشت، بروم تا سرِ کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.»
سهراب سپهری، حجم سبز
روخوانی در گلستانه از خسرو شکیبایی در آلبوم صدای پای آب با تنظیم مجتبی معظمی
آواز در گلستانه از شهرام ناظری در مرکبخوانی از آلبوم در گلستانه با آهنگسازی هوشنگ کامکار و روخوانی احمدرضا احمدی
فراخ: وسیع، پهن، پهناور، گسترده
گلستانه: منسوب به گلستان. گلزار، گلشن
تبریزیها: درخت تبریزی، درخت سپیدار
گلِ رنگ: گل کاجیره که گلهای آن تشکل نیمتاجهای بزرگ در بالای ساقه میدهد. گلبرگهای آن نارنجی رنگ و آنها را به نام گلِ رنگ در رنگرزی بکار میبرند. دانههای آن را کافشه و کاجیره مینامند. تخم گل زردی است شبیه به زعفران، در معالجههای زنانه ضماد و مرهم از آن سازند.
کَرْدْ: (کَ یا کِ) = کردو: قطعه زمینی که کنارههای آن را بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبزی کارند یا زراعت کنند.
شقایق: گیاهی است یکساله از تیره خشخاش که غالباً در مزارع و کشتزارها میروید. گلش منفرد و بزرگ و زیبا به رنگ قرمز است .در ادبیات فارسی نماد شور، اشتیاق و آزادی است.

صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟
لباس لحظهها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخهای تماشا، چكههای وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه میخواهیم؟
بخار فصل گرد واژههای ماست.
دهان گلخانه فكر است.
□
سفرهایی ترا در كوچههاشان خواب میبینند.
ترا در قریههای دور مرغانی بهم تبریک میگویند.
□
چرا مردم نمیدانند
كه لادن اتفاقی نیست،
نمیدانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است؟
چرا مردم نمیدانند
كه در گلهای ناممكن هوا سرد است؟
سهراب سپهری، حجم سبز
دم غروب، میان حضور خسته اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید.
و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی میکرد.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد میزد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههای عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن وار را چرا میکرد.
و بعد، غربت رنگین قریههای سر راه.
و بعد تونلها،
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:
"چه سیبهای قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است."
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر میدهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای میخوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی!
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصلههایی که
- غرق ابهامند
- نه،
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیهها میروند آن طرف روز.
و او و ثانیهها روی نور میخوابند.
و او و ثانیهها بهترین کتاب جهان را
به آب میبخشند.
و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شبها، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای هدایت روانه میگردند
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.
- هوای حرف تو آدم را
عبور میدهد از کوچه باغهای حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
حیاط روشن بود
و باد میآمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
"اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر، چه ابعاد سادهای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم."
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچهای نشست:
"هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجاست سمت حیات؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم میزند.
چه چیز در همه راه زیر گوش تو میخواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز در همه راه زیر گوش تو میخواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا میفشرد،
چه وزن گرم دلانگیزی؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم میکرد.
و در مصاحبه باد و شیروانیها
اشارهها به سر آغاز هوش بر میگشت.
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه میکردی،
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سارها درو کردند؟
و فصل؟ فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» است.
نگاه میکردی:
میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه میکردی،
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد.
ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.
همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،
به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت
و روی شانه ما دست میگذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر میکشیم.
«وِنیز»، یادت هست،
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده میشد
تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت میآیم
که روی پوست آن دستهای ساده غربت اثر گذاشته بود:
«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.»
شراب را بدهید
شتاب باید کرد:
من از سیاحت در یک حماسه میآیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
و بار دگر، در زیر آسمان «مزامیر»،
در آن سفر که لب رودخانه «بابل» به هوش آمدم،
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم، صدای گریه میآمد
و چند بربط بی تاب
به شاخههای تر بید تاب میخوردند.
و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش «ارمیای نبی»
اشاره میکردند.
و من بلند بلند
«کتاب جامعه» میخواندم.
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهنسالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش را در ذهن
شماره میکردند.
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط «لوح حمورابی»
نگاه میکردند.
و در مسیر سفر روزنامههای جهان را
مرور میکردم.
سفر پر از سیلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن میداد.
و روی خاک سفر شیشههای خالی مشروب،
شیارهای غریزه، و سایههای مجال
کنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه میآمد.
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن "جت"ها را
نگاه میکردند
و کودکان پی پرپرچهها روان بودند،
سپورهای خیابان سرود میخواندند
و شاعران بزرگ
به برگهای مهاجر نماز میبردند.
و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،
به غربت تر یک جوی میپیوست،
به برق ساکت یک فلس،
به آشنایی یک لحن،
به بیکرانی یک رنگ.
سفر مرا به زمینهای استوایی برد.
و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد میآید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین، کسی چه میداند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را
نمیشناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیزی به آب میگوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.
صدای همهمه میآید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من میآموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشکهای دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح دادهام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح "ودا"ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف «طور» میآید
و از حرارت «تکلیم» در تب و تاب است.
ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرکهای انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست.
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغولها
بلند میشود از خلوت مزارع ینجه.
هنوز تاجز یزدی، کنار «جاده ادویه»
به بوی امتعه هند میرود از هوش.
و در کرانه «هامون»، هنوز میشنوی:
- بدی تمام زمین را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت، صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزهای در آب نیفتاد.
و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»
نشسته بودم
و عکس «تاج محل» را در آب
نگاه میکردم:
دوام مرمری لحظههای اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.
ببین، دو بال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
جرقههای عجیبی است در مجاورت دست.
بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است:
حیات ضربه آرامی است
به تخته سنگ «مگار»
و در مسیر سفر مرغهای «باغ نشاط»
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت یک سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشنی حال،
کنار «تال» نشستم، و گرم زمزمه کردم.
عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود و زیر پای من ارقام شن لگد میشد.
زنی شنید،
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خوابها بودم
و ضربههای گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره میکردم:
خیال میکردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال میکردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
در ابتدای خطیر گیاهها بودیم
که چشم زن به من افتاد:
صدای پای تو آمد، خیال کردم باد
عبور میکند از روی پردههای قدیمی.
صدای پای ترا در حوالی اشیاء
شنیده بودم.
- کجاست جشن خطوط؟
- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.
- من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن.
- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟
- و در تراکم زیبای دستها، یک روز،
صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.
- ودر کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟
- جرقههای محال از وجود بر میخاست.
- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟
- و در مکالمه جسمها مسیر سپیدار
چقدر روشن بود!
- کدام راه مرا میبرد به باغ فواصل؟
عبور باید کرد
صدای باد میآید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید.
مرا به کودکی شور آبها برسانید.
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچههای شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید."
سهراب سپهری، هشت کتاب، مسافر، بابل، بهار ۱۳۴۵