فریاد شجریان مشیری مشت میکوبم بر در من دچار خفقانم میخواهم فریاد بلندی

فریاد شجریان مشیری مشت میکوبم بر در من دچار خفقانم میخواهم فریاد بلندی

مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
– آی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضائی می‌گردم:
لب بامی،
سر کوهی،

دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه!
می‌خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما «خفته‌ی چند»!
چه کسی می‌آید با من فریاد کند؟

فریدون مشیری

آواز فریاد از محمدرضا شجریان در قطعه ترکمن از آلبوم فریاد با آهنگسازی حسین علیزاده

فریدون مشیری

محمدرضا شجریان

آهنگ

فریاد

۱۴۰۱/۰۶/۲۸

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم مشیری یغمایی مختاباد

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم مشیری یغمایی مختاباد

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- «از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری، ابر و کوچه، اردیبهشت ۱۳۳۹

روخوانی کوچه از فریدون مشیری در آلبوم شب شعر

ترانه کوچه از کوروش یغمایی در آلبوم ماه و پلنگ با آهنگسازی و تنظیم کوروش یغمایی

تصنیف کوچه از عبدالحسین مختاباد در آلبوم اشک مهتاب با آهنگسازی و تنظیم احمدعلی راغب

بی تو مهتاب شبی فریدون مشیری ابر و کوچه

فریدون مشیری

کوروش یغمایی

عبدالحسین مختاباد

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۳۰

از دل افروزترین روز جهان دوستت دارم دلاویزترین شعر جهان محمد نوری

از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره‌ای با من هست.
به شما ارزانی:

سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می‌رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.

می‌گشودم پر و می‌رفتم و می‌گفتم: «های!
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
این دل افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح در جسم جهان ریخته‌اند،
شور و شوق تو برانگیخته‌اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای!

همه درهای رهایی بسته‌ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای!
بسرای...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!

در افق، پشت سراپردهٔ نور
باغ‌های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه‌ها می‌شد باز.

غنچه‌ها می‌رسد باز،
باغ‌های گل سرخ،
باغ‌های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظهٔ شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می‌بخشید!
چه شکوهی...!
همه عالم به تماشا برخاست!

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می‌گشتم!

دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می‌کردند.

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می‌خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازهٔ نور ...

چمنِ خاطرِ من نیز ز جان مایهٔ عشق،
در سرا پردهٔ دل
غنچه‌ای می‌پرورد،
– هدیه‌ای می‌آورد –
برگ‌هایش کم کم باز شدند!
برگ‌ها باز شدند:
– «... یافتم! یافتم! آن نکته که می‌خواستمش!
با شکوفایی خورشید و،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش!
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتهٔ یاس و سحر بافته‌ام:
«دوستت دارم» را
من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام!

این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانهٔ دشمن!
که فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید.»

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!
«دوستم داری»؟ را از من بسیار بپرس!
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو!

فریدون مشیری، مروارید مهر، دلاویزترین


ترانه دلاویزترین از محمد نوری در آلبوم دلاویزترین با آهنگسازی و تنظیم محمد سریر

فریدون مشیری

محمد نوری

آهنگ

۱۳۸۵/۰۶/۲۲

اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرت قابیل مشیری سینا سرلک

اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرت قابیل مشیری سینا سرلک

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،
از همان روزی که فرزندان «آدم»،
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید؛
آدمیت مرد!
گرچه «آدم» زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود.

بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آ‌سیاب،
گشت و گشت،
قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت.
ای دریغ،
آدمیت برنگشت!

قرن‌ ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینهٔ دنیا ز خوبی‌ها تهی‌ست
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی‌ست!
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست،
قرنِ «موسی چومبه»هاست!

روزگار مرگ انسانیت است:
من، که از پژمردنِ یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بر دار –
اشک در چشمان و بغضم در گلوست.
وندرین ایام، زهرم در پیاله، اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست.
وای! جنگل را بیابان می‌کنند.
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن: یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست!
در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور،
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق،
گفت‌وگو از مرگِ انسانیت است!

فریدون مشیری، بهار را باور کن ۱۳۴۷

تصنیف اشکی در گذرگاه تاریخ از سینا سرلک در آلبوم اشکی در گذرگاه تاریخ

فریدون مشیری

سینا سرلک

آهنگ

۱۳۸۵/۰۵/۱۳

کبوتر و آسمان

كبوتر و آسمان

بگذار سر به سینه‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده‌ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب

بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

فریدون مشیری، ابر و کوچه، کبوتر و آسمان ۱۳۴۱

كبوتر و آسمان 2

فریدون مشیری

۱۳۸۵/۰۲/۱۰

شعلهٔ بیدار

می‌خواهم و میخواستمت، تا نفسم بود

میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

 

عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار

روشنگر شب های بلند قفسم بود

 

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر

تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

 

باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

 

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

 

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود


فریدون مشیری

فریدون مشیری

۱۳۸۴/۱۰/۲۲

همیشه با تو

معنای زنده بودن من، با تو بودن است.

نزدیک، دور

سیر، گرسنه

رها، اسیر

دلتنگ، شاد

آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!

 

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی تو، در کنار تو

مفهوم زندگی‌ است.

 

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.


فریدون مشیری

همیشه با تو

فریدون مشیری

۱۳۸۴/۰۸/۱۷