پرنده مردنی است

پرنده مردنی است

دلم گرفته‌است

دلم گرفته‌است

 

به ایوان می‌روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم

چراغ‌های رابطه تاریک‌اند

چراغ‌های رابطه تاریک‌اند

 

کسی مرا به آفتاب

معرّفی نخواهدکرد

کسی مرا به میهمانیِ گنجشک‌ها نخواهدبرد

پرواز را به‌خاطر بسپار

پرنده مُردنی‌ست


فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

۱۳۸۴/۱۲/۲۹

حجاب

تنها جايی که حجاب داشت هنگام نماز خواندن بود

گويا تنها کسی که به او محرم نبود خدا بود

۱۳۸۴/۱۲/۲۷

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

 

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند

چشم های نگران آینه ی تردیدند

 

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی

هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

 

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود

همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

 

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار

باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

 

در پی دوست همه جای جهان را گشتند

کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

 

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است

فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

 

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها

از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند


قیصر امین‌پور

قیصر امین پور

۱۳۸۴/۱۲/۲۶

همدلی از همزبانی بهترست ای بسا هندو و ترک همزبان

http://s12.picofile.com/file/8398167034/chon_ghaza_ayad.jpg

چون سلیمان را سراپرده زدند

جمله مرغانش به خدمت آمدند

 

هم‌زبان و محرم خود یافتند

پیش او یک یک بجان بشتافتند

 

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

با سلیمان گشته افصح من اخیک

 

همزبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

 

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

 

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهترست

 

غیرنطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

 

جمله مرغان هر یکی اسرار خود

از هنر وز دانش و از کار خود

 

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود

از برای عرضه خود را می‌ستود

 

از تکبر نه و از هستی خویش

بهر آن تا ره دهد او را به پیش

 

چون بباید برده را از خواجه‌ای

عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

 

چونک دارد از خریداریش ننگ

خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

 

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش

و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

 

گفت ای شه یک هنر کان کهترست

باز گویم گفت کوته بهترست

 

گفت بر گو تا کدامست آن هنر

گفت من آنگه که باشم اوج بر

 

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

 

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ

از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

 

ای سلیمان بهر لشگرگاه را

در سفر می‌دار این آگاه را

 

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق

در بیابانهای بی آب عمیق

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، مثنوی معنوی، دفتر اول

مولوی

۱۳۸۴/۱۲/۲۵

دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم

دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم

نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

 

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته

جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

 

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست

بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

 

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود

وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

 

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

 

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم

بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

 

ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت

می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم

 

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام

بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

حافظ، غزلیات

حافظ

۱۳۸۴/۱۲/۲۲

اعتراف

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از كشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم!

كودكان را دوست دارم

ولی از آینه می ترسم!

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم ، پس هستم

این چنین می گذرد روز و روزگار من

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم


حسین پناهی

حسین پناهی

۱۳۸۴/۱۲/۲۰

دوستشان بدار اگرچه دوستت نداشته باشند

از انسان‌ها غمی به دل نگیر، زیرا خود نیز غمگین‌اند،

با آنکه تنهایند ولی از خود می‌گریزند

زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند،

پس دوستشان بدار اگرچه دوستت نداشته باشند.

علی شریعتی

علی شریعتی

۱۳۸۴/۱۲/۱۹

یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پـُر ز لیلا شد دل پـُر آه او

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

 

سال‌ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

 

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

سوختم در حسرت یک یا رَبت

غیر لیلا برنیامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


مرتضی عبداللهی

مرتضی عبداللهی

۱۳۸۴/۱۲/۱۷

طوری بيا که گونه‌هام از پس پای گريه نلرزند

طوری بيا که گونه‌هام از پس پای گريه نلرزند

سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش

به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوريا قناعت کن

شنيده‌ام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را

در خواب خسته‌ترين مسافران ... خراب کرده‌اند

يعنی که هيچ نرگسی در اين برکه‌ی تاريک نمی‌رويد

يعنی که هيچ پرستويی به سايه‌سارِ صنوبر باز نمی‌آيد

يعنی که ما تنها می‌مانيم

تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتياق بميريم

يعنی که ما تنها می‌مانيم

تا به ياد آوريم که از توجيه تبسم خويش ترسيده‌ايم.

شما شاهد من باشيد

تمام تقصير ما

عبور از پشته‌ی پلی بود

که نمی‌دانستيم آن سوی ساحلش دريا نيست

آن سوی ساحلش باد می‌آيد و

آدمی از آواز آدمی

خبر به حيرت رويا نمی‌بَرَد!


سید علی صالحی، دير آمده‌ای ری‌را! باد آمد ... نامه‌ها

سید علی صالحی

۱۳۸۴/۱۲/۱۴

نگاه

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن،

چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

نگاه

۱۳۸۴/۱۲/۰۸

سوگ چلچله‌ها

سوگ چلچله‌ها 1

اين داستانی در مورد چلچله‌ها است...

سوگ چلچله‌ها 2

تايوان. روز شنبه، در خيابان هربر جنوبی. چلچله‌های زيادی در خيابان هربر جنوبي ظاهر شده‌اند، و بعضی از آنان نيز در خيابان به صورت گروهی دور هم جمع شده‌اند. آن‌ها مشغول نگاه كردن به كاميون‌های در حال رفت و آمد در خيابان هستند،‌ من نگران اون‌ها بودم. ناگهان،‌ يه كاميون باربری بزرگ به سرعت از جلوی من رد شد. و آنچه در جلوی من باقی مانده بود فقط كوهی از سايه‌ی كاميون بود. منم متوجه به وقوع پيوستن فاجعه‌ی... ديگری شدم.

سوگ چلچله‌ها 3

پرنده‌ها به واقع موجودات احساساتی هستند، چلچله‌ای كه نقش بر زمين شده بود (روی زمين دراز كشيده بود) ديگه حتی يه تكون جزيی هم نمی‌خورد، اما چلچله‌ی ديگری كه بنظر همسرش می‌اومد، به كنارش اومد و شروع به پرواز كرد، به هيچ وجه نمی‌خواست حقيقت رو قبول كنه...

سوگ چلچله‌ها 4

چلچله‌ی سومی هم به اون دو نزديک شد، به نظر می‌رسيد كه می‌خواد بهش بقبولونه كه حقيقت رو نمیشه تغيير داد... اما، با فريادی دردناک از دوستش خواست كه اون دو رو تنها بذاره... آخه ترجيح می‌داد اينطور به خودش بقبولونه كه اين فاجعه اصلاً رخ نداده... 

سوگ چلچله‌ها 5

كاميون بزرگ ديگری نيز با سرعت از اونجا رد شد، باد شديد چلچله‌ی مرده رو روی زمين چرخوند (و جهتش رو عوض كرد) و همونطور كه مشاهده می‌كنيد زاويه و حالتش رو عوض كرد. چلچله‌ی زنده بار ديگر به سر جای خودش برگشت و...

سوگ چلچله‌ها 1

در كنار چلچله‌ی مرده؛ با ضجه‌های دردناكش فرياد می‌زد: "بلند شو! بلند شو!"

سوگ چلچله‌ها 7

متاسفانه، یار مرده نمی‌تونست پاسخی به فريادها بده، ناگهان چلچله‌ی زنده به ديگری نزديک‌تر شد و سعی می‌كرد كه به بدنش چنگ بزنه و اونو از جا بلند كنه...

سوگ چلچله‌ها 8

هر چند كه انجام اين كار براش خيلی سخته... اما، هنوز اون بال بال میزنه و سعی خودش رو می‌كنه كه...

سوگ چلچله‌ها 9

چلچله‌ی مرده نمی‌تونست پاسخی بده... شايد اونم می‌خواست كه... من هم باورم شده...

سوگ چلچله‌ها 10

خودروی ديگری هم از اونجا رد شد، چلچله‌ی زنده با وحشت به سوی آسمان پرواز كرد، اما بعد از اينكه اون ماشين از اونجا رفت فوراً به سر جای خودش بازگشت...

سوگ چلچله‌ها 11

حتی شايد چلچله‌ی ديگه {مرده} داشت بهش می‌گفت كه اصرار بی‌فايده است، اما اون ول كن نبود، بنظر آرزوی محالی می‌رسيد كه يارش ديگه بتونه از جاش بلند شه...

سوگ چلچله‌ها 12

كاميون ديگه‌ای هم باز از اونجا رد شد و باز هم اونو یه كمی اونطرف تر برد... چلچله بار ديگه هم نفس عميقی كشيد و تمام تلاشش رو كرد كه اونو از اونجا بلند كنه...

سوگ چلچله‌ها 13

دست آخر هم تمام توانش رو بكار بست تا شايد بتونه اون رو از اونحا ببره... اما، هنوز، از يارش هيچ پاسخی نمی‌شنيد، در هر حال اون نمی‌تونست اين حادثه رو باور كنه، رو سرش فرياد می‌كشيد: "چرا از جات بلند نمیشی؟!!!"

منم ديگه نمی‌تونستم بيش از اون صبر كنم و به ثبت لحظات ادامه بدم، در پايان، من نگران بودم كه اين چلچله كه با اومدن ماشين‌ها بالا و پايين می‌پره، با يكی از خودروها تصادف كنه، هر چند نمی‌تونستم كمكی به اون دو كنم اما چلچله‌ی مرده رو به بوته‌ای كه در سمت ديگر خيابان بود بردم، هر چند می‌دونستم كه نبايد دخالتی می‌كردم. چلچله {چلچله‌ی زنده} در آسمان پرواز می‌كرد و به كرات ناله سر می‌داد. بالاخره به دور دست‌ها پرواز كرد... واقعيت رو پذيرفته بود.


عكس‌ها را آقای ویلسون هسو در تاريخ ۲۰/مارس/۲۰۰۴ میلادی معادل با ۱۳۸۳/۱/۱ هجری خورشیدی در كشور تايوان و با دوربين كانن ای اُ اس ۱۰ دی گرفته است.

Title: Grief - Barn Swallows
Photo By: Wilson Hsu, 3/20/2004 Taiwan
Camera Mode: Canon EOS 10D

منبع:

http://photo.net/photodb/photo?photo_id=2315290

اين تصاوير با كيفيت اصل به وب سايتی در كشور تايوان نيز ارسال شده است.

http://www.dcview.com/gallery/showmsg.asp?msgid=271976&select;=1&posit;=132

۱۳۸۴/۱۲/۰۵