صادق در یک روز به چهل حال بگردد مرایی در چهل سال بر یک حال بماند

صادق در یک روز به چهل حال بگردد مرایی در چهل سال بر یک حال بماند

جُنَید، رحمه الله علیه، گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذبِ مُرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلافِ احوالِ صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالفِ هوا باشد.

جُنَید را پرسیدند که حقیقتِ صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.

عبادی مروزی، مَناقِبُ الصّوفیّه

کاذب: دروغگو
مُرایی: دورو، ریاکار، متظاهر

جُنَید بن محمد نهاوندی نامور به جنید بغدادی از پرآوازه‌ترین عارفان و صوفیان قرن ‌سوم‌ است که آموزه‌های عرفانی او بر بسیاری از عارفان نامدار و برخی از سلسله‌های عرفانی تاثیری شگرف نهاده است.

جُنَید بر این باور است که دلِ راستگو همیشه در گردش است؛ همچون جویباری که با هر سنگ‌ریزه و پیچ‌وتاب، آوایی نو می‌سازد و روحش را تازه می‌کند. او با هوس‌ها می‌جنگد و هر بار سر برمی‌آورد تا به زمین خشکیده خودنماییِ دروغ‌آلود خیره نشود. این «چهل حال» نمادی است از گذران مراتب درونی: اندیشه، شورِ عشق، ژرف‌نگری، مراقبه، سوز و گدازِ توبه، شعفِ کشف، سکونِ حیرت و… هر یک نمودی از تابش حق در نهان آدمی است. روان راستگو چون آینه‌ی بی‌پرده، سیال و بی‌وقفه میان این احوال می‌چرخد و هر بار آگاه‌تر از پیش می‌شود. این تغییرِ پیوسته، نه به‌سان ناپایداری، که جلوه‌ای است از برخوردِ خِرد با هر رخداد و مناسبت از اندیشه تا عاطفه، از ژرف‌نگری در هستی تا هم‌آوایی با زخمه موسیقیِ روح.

ولی ریاکار یا «کاذبِ مرایی» از بیم آنکه نقابش فرو افتد و رسوا گردد، سالیان متمادی در یک نقش مانده و تغییر را برنمی‌تابد. او چون بازیگری است که تمام زندگی‌اش را در پشت صحنه‌ی یک چهره می‌گذراند و از ورود به ژرفای خویش می‌گریزد.

جنید «هوا» را نمادِ هوس‌ها و آرزوهای نفسانی می‌داند. راستگو، پیوسته در نبرد درونی است تا هوا و هوس را رام کند: هر بار که خواهشِ نفس او را به سوی تن‌آسایی یا خودنمایی می‌کشاند، او برخاسته و سرپیچی از آن می‌کند. این مخالفتِ پی‌درپی با «هوا»، روان را پالایش می‌کند و سببِ شادابی و خرمی احوالش می‌شود.

از این روی، تفاوت راستگو و دروغگوی دورو در آن است که راستگو همواره با خواسته‌های نفسانی‌اش ستیز می‌کند و خود را در گروی راستی و نویابی دم‌به‌دم گذاشته و همراه با دگرگونی درونش رشد می‌کند. ولی ریاکار از ترسِ آشکار شدنِ خود، به همان یک نقش تکیه می‌زند و تغییر را نمی‌پذیرد تا نقابش فرو افتد و سیمایِ اصیلش هویدا گردد در نتیجه خالی از دگرگونی واقعی می‌ماند.

جنید بر این باور است که راستی در دشوارترین لحظه‌ها معنی پیدا می‌کند. در لحظه‌هایی که دروغ تنها راه نجاتت است دروغ نگویی و حقیقت را بر زبان آوری. این سخن بیانگر والاترین سنجشِ راستی است؛ هنگامی که جان در تنگنای خطر افتد و بیمِ مرگ باشد. آدمی در روزمرگی گاه از دروغ پرهیز می‌کند، اما آنچه راستی را می‌آزماید، نیاز و فشارِ ورای توان است. جایی که نجات جز به دروغ میسر نشود، جایگاهِ آزمونِ سترگ است؛ جایگاهی که یا رازِ خویش را فاش می‌سازد یا دروغ بر زبان می‌آورد.

در گرداب چنین آزمونی، آدمی با خویشتنِ خویش روبه‌رو می‌شود. آیا جان را رهاننده می‌داند یا شهرت و مردم‌پسندی را؟ راستی آن‌گاه پدیدار می‌گردد که دل آزاد از همه رنگ و نقشِ بیرونی، تنها به پیوند با سرشتِ راستینِ خویش پای ببندد. دروغ، هرچند مایه نجاتِ ظاهری گردد، همچون خنجری است که از پشت جان را نشانه می‌گیرد و مرهمِ کوتاه‌مدت می‌طلبد اما زخمِ دراز دامن می‌نهد.

کسی که در آن لحظه دشوار، راستگویی را برگزید، گویی می‌پذیرد که سرنوشت خویش را از نو رقم زند؛ هرچند تلخ، اما راست. چنین فردی، در پسِ پرده دشواری، نه خاموش می‌ماند و نه به هراسِ زمان دمساز می‌شود؛ بلکه با آوای درونِ خویش هم‌سوتر شده، گوهرِ درون را می‌گشاید و از آن پایداری می‌جوید. زین رو اگر جانت در خطر باشد و همه راه‌ها به دروغ ختم شود، باز هم دل از حقیقت برندار. چرا که یک لحظه صداقت، گرمایی دارد که سال‌ها پناه دروغ نمی‌تواند تأمین کند؛ و همین شجاعتِ لحظه‌ای، تو را از سیاه‌چالِ تظاهر رهانیده، به نورِ بی‌پایانِ حقیقت می‌رساند.

جنید بغدادی

عبادی مروزی

۱۴۰۴/۰۲/۰۵

اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست دیدن عیب دیگران

اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست دیدن عیبی دیگران

«دیدن عیبی در دیگران، نشانه وجود همان عیب در ما است.»

اگر در برادرِ خود عیب می‌بینی، آن عیب در توست که در او می‌بینی. عالَم همچین آینه است، نقشِ خود را در او می‌بینی که: اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ (مؤمن آینه مؤمن است). آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آن چه از او می‌رنجی، از خود می‌رنجی. گفت: پیلی را آوردند بر سرِ چشمه‌ای که آب خورَد. خود را در آب می‌دید و می‌رَمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه اخلاق بد از ظُلم و کین و حَسد و حرص و بی‌رحمی و کِبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی. پس بدان که از خود می‌رمی و می‌رنجی.

آدمی را از گَر و دُنبَلِ خود فَرَخْجی نیاید. دستِ مجروح در آش می‌کند و به انگشت خود می‌لیسَد و هیچ از آن دلش بَرهم نمی‌رود، چون بر دیگری اندک دُنبَلی یا نیم ریشی ببیند، آن آش او را نَفارد و نگوارد. همچنین اخلاق بَد، چون گَرهاست و دُنبَل‌هاست. چون در اوست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند، برنجد و نفرت گیرد. همچنان که تو از او می‌رمی، او را نیز مَعذور می‌دار، اگر از تو بِرَمَد و بِرَنجد. رنجش تو عُذرِ اوست، زیرا رنجِ تو از دیدن آن است و او نیز همان می‌بیند که: اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ. نگفت که: اَلْکَافِرُ مِرآةُ الْکَافِرِ (کافر آینه کافر است). زیرا که کافر را نه آن است که مِرآت نیست، اِلّا آن است که از مِرآتِ خود خبر ندارد.

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، فیه ما فیه

کارل گوستاو یونگ بنیان‌گذار روان‌شناسی تحلیلی بر این باور بود ما نمی‌توانیم صفتی را که در خود نداریم در دیگری تشخیص دهیم. به عنوان نمونه اگر شما فردی را خودخواه می‌دانید، مطمئن باشید شما هم می‌توانید به همان اندازه خودخواهی نشان دهید؛ چرا که ما نمی‌توانیم چیزی را درک کنیم بدون اینکه خود، آن نباشیم.

کارل گوستاو یونگ

روخوانی فیه ما فیه با ویراستاری بدیع‌الزمان فروزانفر برگه ۳۶ تا ۳۷ راوی بهروز رضوی


رمیدن: ترسیدن، وحشت کردن، گریزان شدن
دُنبَلِ: دُمل
فَرَخْج: زشت، نازیبا، پلید، ناپاک
بر هم رفتن: به هم خوردن
نَفارد: دلچسب نبودن، نبلعیدن
نگوارد: هضم نشود
معذور: بهانه‌دار، عذر‌آورده
عذر: بهانه، پوزش
مرآت: آینه
اِلّا: مگر

مولوی

کارل گوستاو یونگ

بهروز رضوی

آهنگ

۱۴۰۰/۱۲/۰۷

با تو من با بهار می رویم بی تو من با بهار می میرم با تو همه

با تو، همه‌ی رنگ‌های این سرزمین مرا نوازش می‌کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه‌ها حامیان وفادار خاندان من اند

با تو، زمین گاهواره‌ای است که مرا در آغوش خود می‌خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره‌ی من کشیده‌اند
و طناب گاهواره‌ام را مادرم، که در پس این کوه‌ها همسایه‌ی ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می‌کند
با تو، سپیده‌ی هر صبح بر گونه‌ام بوسه می‌زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می‌زند
با تو، من با بهار می‌رویم
با تو، من در عطر یاس‌ها پخش می‌شوم
با تو، من در شیره‌ی هر نبات می‌جوشم
با تو، من در هر شکوفه می‌شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند می‌زنم، در هر تندر فریاد شوق می‌کشم، در حلقوم مرغان عاشق می‌خوانم و در غلغل چشمه‌ها می‌خندم، در نای جویباران زمزمه می‌کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می‌نوشم

با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی‌کسی، غرقه‌ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گل‌ها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.

بی تو، من رنگ‌های این سرزمین را بیگانه می‌بینم
بی تو، رنگ‌های این سرزمین مرا می‌آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه‌ها دیوان سیاه و زشت خفته‌اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می‌فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده‌اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می‌بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه‌های وحشت‌اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده‌ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه‌ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج‌های خفته را در سرم بیدار می‌کند
بی تو، من با بهار می‌میرم
بی تو، من در عطر یاس‌ها می‌گریم
بی تو، من در شیره‌ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می‌افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می‌خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می‌برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی‌کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی‌ها، باغ پژمرده‌ی پامال زمستانم. درختان هر کدام خاطره‌ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پر کینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزم‌ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه‌های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ‌ترین یادهای من، تلخ‌ترین یادگارهای من اند.

علی شریعتی

علی شریعتی

۱۳۹۱/۰۴/۱۳

این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است گاه در پستی شریعتی

غرق حیرت و هیجان می‌شوم که این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است! گاه در پستی چنان می‌شود که هیچ جانور کثیفی به او نمی‌رسد و گاه در عظمت تا آنجا اوج می‌گیرد که در خیال نیز نمی‌گنجد!

علی شریعتی، هبوط در کویر، برگه ۵۰۴

علی شریعتی

۱۳۹۰/۰۶/۰۹

سهراب سپهری مامور مبارزه با ملخ نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به شهر

سهراب سپهری مامور مبارزه با ملخ نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به شهر

نمی‌دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیان‌ها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی‌ها شدم. راستش را بخواهید، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم!
وقتی میان مزارع راه می‌رفتم، سعی می‌کردم پا روی ملخ‌ها نگذارم. اگر محصول را می‌خوردند پیدا بود که گرسنه‌اند. منطق من ساده و هموار بود.
روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می‌کشیدم و پرواز ملخ‌ها را در هوا دنبال می‌کردم. اداره‌ی کشاورزی مُزد Contemplation (ژرف‌نگری) مرا می‌پرداخت.

سهراب سپهری، هنوز در سفرم

سهراب سپهری

۱۳۸۵/۰۵/۳۰

منصور حلاج در عشق دو رکعت است وضو آن درست نیاید الا به خون

حسین منصور حلاج را بدان روز که بر دار می‌آویختند ...

★ 

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که: «عشق چیست؟»

گفت: «امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی»

آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.

پس پاهایش ببریدند.

تبسمی کرد گفت: «بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید»

پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلوده کرد.

گفتند: «این چرا کردی؟»

گفت: «خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونهٔ مردان خون ایشان است».

گفتند: «اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟»

گفت: «وضو می‌سازم»

گفتند: «چه وضو؟»

گفت: «رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم»

در عشق دو رکعت است وضو آن درست نیاید الا به خون ...

عطار، تذکرةالاولیاء

عطار

۱۳۸۵/۰۱/۲۵