وقتی رفت پاییز بود افسانهی برگ بود و تنهایی من چگونه میتوانستم فراتر از پاییز بروم نگران بودم که برگها ناگهان محو شوند من تازه به برگها خو گرفته بودم چه میخواستم چه نمیخواستم من مطیع پاییز شده بودم...
در پایان پاییز میدانستم همهی ما ویران میشویم اگر از ما چیزی بر زمین بماند یک جفت کفش و دو کروات کهنه است در پاییز گم شدهاند...
مشت میکوبم بر در پنجه میسایم بر پنجرهها من دچار خفقانم، خفقان! من به تنگ آمدهام، از همه چیز بگذارید هواری بزنم: – آی! با شما هستم! این درها را باز کنید! من به دنبال فضائی میگردم: لب بامی، سر کوهی،
دل صحرایی که در آنجا نفسی تازه کنم. آه! میخواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد! من هوارم را سر خواهم داد! چاره درد مرا باید این داد کند از شما «خفتهی چند»! چه کسی میآید با من فریاد کند؟
فریدون مشیری
آواز فریاد از محمدرضا شجریان در قطعه ترکمن از آلبوم فریاد با آهنگسازی حسین علیزاده
به نوکردنِ ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و آینه. داسی سرد بر آسمان گذشت که پروازِ کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند و گزمِگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه برنیامد.
احمد شاملو (الف. بامداد)، ابراهیم در آتش، ۹ آبانِ ۱۳۵۱
روخوانی محاق از احمد شاملو در آلبوم ابراهیم در آتش با آهنگسازی مرتضی حنانه
مُحاق: سه شب آخر ماه قمری که ماه دیده نمیشود، تاریک ماه، پوشیده، ناپدید نجوا: پچپچ، درگوشی، زمزمه گزمِه (گزمگان): پلیس، پاسبان، گشتی، شبگرد
احمد شاملو چامه «مُحاق» را پیشکش به غلامحسین ساعدی متخلص به «گوهرِ مُراد» کرده است. مُحاق و پنهان شدن ماه در این چامه میتواند نمادی از نقش بر آب شدن کوششهای اجتماعی و مبارزات سیاسی روشنفکران در راستای رقم زدن زمانهای نو و سرشار از عدالت و آزادی باشد.
مهسا (ژینا) امینی بیآلایش در دل خاک آرمید و روی سنگ آرامگاهش به کُردی نوشتند: «ژینا گیان تۆ نامری، ناوت ئهبێته ڕهمز» که برگردان آن به پارسی میشود: «ژینا جان تو نمیمیری، نامت یک رمز میشود»
در آینه دوباره نمایان شد با ابر گیسوانش در باد باز آن سرود سرخ «اَنا الحق» وِرد زبان اوست.
تو در نماز عشق چه خواندی؟ که سالهاست بالای دار رفتی و این شحنههای پیر از مردهات هنوز پرهیز میکنند.
نام تو را به رمز رِندان سینه چاک نشابور در لحظههای مستی – مستی و راستی – آهسته زیر لب تکرار میکنند.
وقتی تو، روی چوبهی دارت، خموش و مات بودی، ما: انبوه کرکسان تماشا، با شحنههای مأمور مأمورهای معذور همسان و همسکوت ماندیم.
خاکستر تو را باد سحرگهان هر جا که برد، مردی از خاک رویید.
در کوچه باغهای نشابور، مستان نیمهشب به تَرَنُم آوازهای سرخ تو را باز ترجیعوار زمزمه کردند نامت هنوز ورد زبانهاست.
محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)، در کوچه باغهای نشابور
اَنا الحق: من حقم؛ در ادبیات عرفانی فنا شدن وجود مجازی بنده و تجلی حضرت حق در وی میباشد. وِرد: نیایش، ستایش، ذکر، دعا شحنه: پاسبان، نگهبان شهر، حاکم نظامی، پلیس رِند: کسی که وانمود به کردار و رفتاری درخور نکوهش کند ولی درونش سزاوار ستایش باشد. معذور: دارای بهانه، بهانهدار سحرگهان: سپیدهدمان، در هنگام پگاه تَرَنُّم: سراییدن، زمزمه کردن به آواز خوش ترجیع: آواز را در گلو گردانیدن، دوبارهگویی شهادتین
تو را من چشم در راهم شباهنگام که میگیرند در شاخِ تَلاجَن سایهها رنگِ سیاهی وزان دِلخَستِگانتْ راستْ اندوهیْ فراهم تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم که بر جا درهها چون مُردهْ مارانْ خفتگانند در آن نوبت که بندد دستِ نیلوفر به پای سروِ کوهیْ دام گَرَمْ یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم تو را من چشم در راهم.
نیما یوشیج (علی اسفندیاری)، زمستان ۱۳۳۶
تصنیف تو را من چشم در راهم از حسین قوامی (فاخته) در آلبوم نغمه فاخته
تصنیف چشم به راه از شهرام ناظری در آلبوم چشم به راه با آهنگسازی عطا جنگوک
تصنیف شباهنگام از ایرج بسطامی در آلبوم رقص آشفته با آهنگسازی و تنظیم حسین پرنیا
تصنیف شباهنگام از سالار عقیلی در آلبوم تو کیستی؟ با آهنگسازی حمید متبسم
روخوانی تو را من چشم در راهم از احمد شاملو در آلبوم شعرهای نیما با آهنگسازی فرهاد فخرالدینی
تَلاجَن: گیاهی است بوتهای به ارتفاع تقریبا یک متر با گلهایی زرد رنگ که در حوالی یوش مازندران فراوان یافت میشود که در بهار، تابستان و پاییز سبز است و در فصل زمستان خشک میشود و بوتهاش خاصیت دارویی دارد. اهالی گلهایش را میچینند و به عنوان سبزی همراه با برنج میپزند. تَلا در گویش مازنی یعنی «خروس» و جَن مخفف «جنگ» است. چون گلهای زیبای بر آمده از این درختچه شبیه به تاج خروسهای جنگی است.
دلخسته: رنجور از عشق، دل آزرده، پریشان خاطر و غمناک
سرو کوهی: اُرس یا وُرس یا سرو کوهی، سردهای بسیار با ارزش و دیرزی از تیره سرو است که در مناطق کوهستانی و بیشتر در ارتفاعات بیش از ۲۵۰۰ متر میروید. این سرده که بومی ایران نیز است در دامنه جنوبی رشته کوههای البرز، از آذربایجان تا خراسان و به ویژه در شرق کشور و در ارتفاعات به طور گسترده یافت میشود.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود لخت و عور تَنگِ غروبْ سه تا پری نِشَسِه بود. زار و زارْ گریه میکردن پریا مِثِ ابرایِ باهارْ گریه میکردن پریا. گیسِشون قدِ کَمونْ رنگِ شَبَق از کَمون بُلَنْ تَرَک از شَبَقْ مِشکی تَرَک. روبروشون تو افقْ شهرِ غلامایِ اسیر پشتِشون سرد و سیا قلعهی افسانهی پیر. از افقْ جیرینگْ جیرینگْ صدایِ زنجیر میاومد از عقب از تویِ بُرجْ نالهی شبگیر میاومد...
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زارْ گریه میکردن پریا مِثِ ابرایِ باهارْ گریه می کردن پریا
«ـــ پریایِ نازنین چِه تونِه زار میزنین؟ تویِ این صحرایِ دور تویِ این تَنگِ غروب نمیگین برف میاد؟ نمیگین بارون میاد؟ نمیگین گرگِه میاد میخورَدِتون؟ نمیگین دیبِه میاد یِه لقمهْ خام میکُنَدِتون؟ نمیترسین پریا؟ نِمیایْنْ به شهرِ ما؟ شهرِ ما صداش میاد، صدایِ زنجیراش میاد ـــ پریا! قدِ رَشیدم ببینین اسبِ سفیدم ببینین: اسبِ سفیدِ نقرهْ نَل یال و دُمَش رنگِ عسل، مرکبِ صَرْصَرْ تَکِ من! آهویِ آهنْ رگِ من! گَردن و ساقِش ببینین! بادِ دَماغِش ببینین! امشب تو شهرْ چِراغونِه خونهی دیبا داغونِه مردمِ دِه مهمونِ مان با دامْب و دومْبْ به شهر میان داریِه و دُمْبَک می زنن میرقصن و میرقصونن غنچهی خندون میریزن نقلِ بیابون میریزن هایْ میکِشَن هویْ میکِشَن: «ـــ شهرْ جایِ ما شد! عیدِ مَرْدُماس، دیبْ گِلِه داره دنیا مالِ ماس، دیبْ گِلِه داره سفیدی پادشاس، دیبْ گِلِه داره سیاهی رو سیاس، دیبْ گِلِه داره»... پریا! دیگِه تُوکِ روزْ شیکَسِه دَرایِ قلعه بَسِه اگه تا زودِه بُلَنْ شین سوارِ اسبِ منْ شین میرسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد جینْگ و جینْگِ ریختنِ زنجیرِ بَرْدِههاش میاد. آره! زنجیرایِ گِرون، حلقه به حلقه، لا به لا میریزد زِ دست و پا. پوسیدَهنْ، پاره میشَن، دیبا بیچاره میشن: سر به جنگل بِذارن، جنگَلُو خارزار میبینن سر به صحرا بِذارن، کویر و نمک زار میبینن عَوَضِش تو شهرِ ما... [آخ! نمیدونین پریا!] دَرِ بُرْجا وا میشَن، بردِهدارا رُسوا میشن غُلوما آزاد میشن، ویرونهها آباد میشن هر کی که غُصِه داره غَمِشُو زمین میذاره. قالی میشن حصیرا آزاد میشن اسیرا. اسیرا کینه دارَن داسِ شونُو وَرْمیدارَن سیل میشن: شُرْشُرْشُرْ! آتیش میشن: گُرْگُرْگُرْ! تو قلبِ شب که بَدْگِلِه آتیش بازی چه خوشگِلِه! آتیش! آتیش! ـــ چه خوبه! حالامْ تَنْگِ غروبه چیزی به شب نمونده به سوزِ تب نمونده، به جِسْتَن و واجِسْتَن تو حوضِ نقره جِسْتَن... الان غُلاما وایْسادَن که مَشْعَلا رُو وَرْدارَن بزنن به جونِ شب، ظُلْمَتُو داغونِش کنن عمو زنجیر بافُو پالون بِزَنَنْ واردِ مِیدونِش کُنَن به جایی که شَنْگولِش کُنَن سکِهی یِه پولِش کُنَن. دستِ هَمُو بِچَسْبَن دُورِ یارو برقصن «حَمومَکْ مورچه داره، بشین و پاشو» دَرْبیارَن «قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دَرْبیارَن پریا! بَسِه دیگهْ هایْهایِتون گریَهتون، وایْوایِتون!»...
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زارْ گریه میکردن پریا مِثِ ابرایِ باهارْ گریه میکردن پریا...
«ـــ پریایِ خَطْ خَطی لُخْت و عُریون، پاپَتی! شبایِ چِلِه کوچیک که تو کُرْسی، چیکّ و چیک تخمه میشکستیم و بارون میاومدْ صداش تو نُودون میاومَد بیبی جونْ قِصِه میگُفْ حرفایِ سَرْبَسِه میگُف قصهی سبزِ پری زردِ پری، قصهی سنگِ صبور، بُز رویِ بون، قصهی دخترِ شاهِ پریون، ـــ شمایین اون پریا! اومدین دنیایِ ما حالا هِیْ حرص میخورین، جوش میخورین، غُصِهی خاموش میخورین که دنیامون خالْ خالیِه، غُصِه و رنجِ خالییِه؟ دنیایِ ما قِصِه نبود پِیْغومِ سَرْبَسِه نبود. دنیایِ ما عَیونِه هر کی میخواد بِدونِه: دنیایِ ما خار داره بیابوناش مار داره هر کی باهاش کار داره دلش خبردار داره! دنیایِ ما بزرگه پُر از شَغال و گُرگِه! دنیایِ ما ـــ هِیْهِیْهِیْ! عقبِ آتیش ـــ لِیْلِیْلِیْ! آتیش میخوایْ بالا تَرَک تا کفِ پاتْ تَرَکْ تَرَکْ... دنیایِ ما همینه بخوایْ نخواهی اینِه! خُب، پریایِ قِصِه! مُرغایِ پَرْ شیکَسِه! آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قَلْیونِ تون نبود؟ کی بِتون گفت که بیایْنْ دنیایِ ما، دنیایِ واوِیلایِ ما قلعهی قِصَه تونُو وِل بُکُنین، کارِتونُو مشکل بُکنین؟»
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زارْ گریه میکردن پریا مِثِ ابرایِ باهارْ گریه میکردن پریا. □ دَسْ زدم به شونَهشون که کُنم رَوونَهشون ـــ پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پایین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سَرْکَنْدِه شدن، میوه شدن هَسِه شدن، انارِ سَرْبَسِه شدن، امید شدن یاس شدن، ستارهی نَحْسْ شدن... وقتی دیدنْ ستاره به منْ اثر نداره: میبینم و حاشا میکنم، بازی رو تماشا میکنم هاج و واج و مَنْگْ نمیشم، از جادو سنگ نمیشم ـــ یکیش تُنْگِ شراب شد یکیش دریایِ آب شد یکیش کوه شد و زُق زد تو آسمونْ تُتُق زد... شرابَه رُو سَرْ کشیدم پاشنَه رُو وَرْ کشیدم زدم به دریا تَرْ شدم، از اون وَرِش به دَر شدم دُویدم و دُویدم بالایِ کوه رسیدم اون وَرِ کوهْ ساز میزدن، هم پایِ آواز میزدن:
«ـــ دَلَنْگْ دَلَنْگْ، شاد شدیم از ستم آزاد شدیم خورشیدْ خانمْ آفتاب کرد کُلّی برنج تو آب کرد: خورشید خانوم! بفرمایین! از اون بالا بیاین پایین! ما ظُلْمُو نِفْلِه کردیم آزادی رُو قبله کردیم. از وقتی خَلق پا شد زندگی مالِ ما شد. از شادی سیر نمیشیم دیگه اسیر نمیشیم ها جِسْتیم و واجِسْتیم تو حوضِ نقره جِسْتیم سیبِ طلا رُو چیدیم به خونَهمون رسیدیم...»
بالا رفتیم دوغ بود قِصِهی بیبیمْ دروغ بود، پایین اومدیم ماست بود قِصِهی ما راست بود: قِصِهی ما به سر رسید کلاغِه به خونَهش نرسید، هاچین و واچین زنجیرُو وَرْچین!
احمد شاملو (الف. بامداد)
روخوانی پریا از احمد شاملو در آلبوم پریا و قصهی دختران ننه دریا با آهنگسازی حسین علیزاده
ترانه قصهی پریا از بهین بلوری و ثمین بلوری در آلبوم قصهها با آهنگسازی اسفندیار منفردزاده و خواهران بلوری
ترانه پریا از حبیب محبیان در آلبوم صفر با آهنگسازی حبیب محبیان و تنظیم لو واروژان
قَدِ کَمون: اندازه آسمان، کنایه از اینکه خیلی بلند است شَبَق: نوعی سنگ سیاه، رنگ شبق به معنی رنگ سیاه است بلن ترک: کمی بلندتر مشکی ترک: کمی سیاهتر شبگیر: سپیدهدم، سحرگاه، هنگام سحر صَرصَر: اسب تندرو، مرکب صرصر به معنای اسب تندرو است آهن رگ: رگ به معنای پایمردی و غیرت و مردانگی است، غیرت آهنین باد دماغ: غرور، تکبر توکِ روز: نوک روز، اول صبح حوض نقره: حوضی که آب آن شفاف و پاکیزه است خط خطی: خط خورده بالا ترک: کمی بالاتر تَرَک تَرَک: صدایی که از شکستن یا ترکیدن چیزی برآید زُق: احساس ناملایم در زخم و جراحت و جای سوختگی تُتُق: خیمه، سراپرده، چادر بزرگ
پریا یا قصه پریا پرآوازهترین شعر عامیانه معاصر فارسی میباشد. احمد شاملو دربارهی سرایش پریا و قصه دخترای ننه دریا نوشته است: «این دو افسانهی منظوم دو سیاه مشق از دوره ای است مربوط به سال ۱۳۳۲، در این زمینه که آیا میتوان گه گاه برای شعر از زبان محاوره بهره جُست یا نه. البته من خود به شتاب از ادامهی این کار به دلیل محدودیت زبان محاوره چشم پوشیدم و بدین کار ادامه ندادم. در هر حال، قضاوت در مورد توفیق این دو شعر حق مسلم شنوندگان است.»
التزام و تعهد نقشی در آفرینش هنری بازی نمیکند. التزام امری شخصی و فردی است. در موسیقی «موتسارت» هیچ تعهدی به چشم نمیخورد و میتوان گفت آثار او فقط موسیقی خالص است در حالی که مثلاً «باخ» را میتوان متعهد به «کلیسا» دانست و یا مثلاً «ونگوگ» را، صرف نظر از آثار نخستیناش، نقاشی فاقد تعهد به شمار آورد هرچند که این موضوع در زمان آنها مطرح نبوده است. اما التزام هنرمند باید انسانی باشد. التزامی فارغ از قید و بند فرقهگرایی و تحزب، التزامی فارغ از «سیاست» و تنها در راه تعالی انسان. اما به هر تقدیر اثر هنری پیش از آنکه باز تعهد یا التزامی را به دوش بکشد باید هویت هنری خود را ثابت کند. «حافظ» نه به این دلیل که بیش از شاعران دیگر غمخوار انسان و دشمنِ ریاکاری بوده بر قلهی «غزل فارسی» پایدار مانده، تعهد او فَرعاستادی و قدرت غَزَلسُراییاش است. «مایاکوفسکی» شاعر انقلابی التزام و تعهد اجتماعی شاعر را اساس کار قرار میداد و میگفت شاعر باید برای نوشتن شعر از اجتماع سفارش قبول کند و شعر را «محصول سفارش اجتماعی» میخواند. او فراموش کرده بود که نخست باید شاعر بود تا بتوان به سفارش جامعه پاسخ شایسته داد وگرنه بسیار بودند کسانی که به همان راه او رفتند و نامی باقی نگذاشتند. من هم شعر «پریا» را مستقیماً به سفارش اجتماع نوشتم. جامعه که با «کودتای ۱۳۳۲» لطمهی نومیدانهی شدیدی خورده بود به آن نیاز داشت و من که در متن جامعه بودم این نیاز را درک کردم و به آن پاسخ گفتم. آن هم با زبان خود توده و توده هم بیدرنگ آن را تحویل گرفت و بُرد. لازمش داشت و من این لزوم را با پوست و گوشتم احساس کرده بودم. پس شعری بود محصول لزوم و اقتضا، اقتضای وارستگی نه اقتضای وابستگی، اقتضای ایثاری نه اقتضای بیعاری.
درباره هنر و ادبیات، احمد شاملو در گفتوگویی با ناصر حریری
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت میشدم و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی یک صد سال به ستایش چشمانت میگذشت و سی هزار سال صرف ستایش تنت و تازه در پایان عمر به دلت راه مییافتم
اندرو مارول برگردان احمد شاملو
روخوانی اگر زمان و مکان در اختیار ما بود از آیدا شاملو (سرکیسیان) در آهنگ اشتیاق از آلبوم آفتابهای همیشه
«به دلبر شرمرویش» چامهای فراسرشتی (متافیزیکی) سروده اندرو مارول نویسنده و سیاستمدار انگلیسی است که در زمان میانپادشاهی انگلستان (۱۶۶۰-۱۶۴۹) یا پیش از آن نوشته شده و پس از مرگ وی در سال ۱۶۸۱ به چاپ رسیده است. این چامه یکی از بهترین سرودههای مارول و بهترین چامه «دم را غنیمت شمار» در زبان انگلیسی به شمار میآید.
روی سخن چامهسرا، دلبر شرمروی اوست که در این چامه به او میگوید اگر زندگانی هزاران هزار سال در گذر بود تو میتوانستی و روا بود که سالها برای من ناز کنی و تا پایان جهان من خریدار نازت بودم ولی زندگی ما کوتاهتر از آن چیزیست که میپنداریم و یک دم در خاک آرام خواهیم گرفت پس اکنون که نمیشود زمان را از کار انداخت پس بیا از دمبهدم زندگانی سود بریم. روی هم رفته چامه با درونمایه «دم را غنیمت شمار» میگوید اینک که زمان بیکران برای ستودن زیباییهای تو و دیگر دلدادگیهای شیداوار را نداریم، همان به که از زندگانی کوتاه بیشترین بهره را ببریم.
دم را غنیمت شمار «Carpe diem» یک گزین گویه (کلام قصار) لاتین برگرفته از دیوان اودس «Odes» نوشته هوراس «Horace» چامهسرای سرشناس روم میباشد (۲۳ سال پیش از زادروز مسیح). این گزاره یکی از نخستین نمودهای بینش دمغنیمتی در ادبیات جهان است و آن را زیر هَنایش (تحت تاثیر) از فرزان اپیکور «Epicurus» میدانند. گزاره اسپور (کامل) بدین گونه برگردان میشود: «از امروز تا میتوانی بهره جوی چون هیچکس فردایی را پایندانی (تضمین) نکرده است». خیام در این درونمایه سرودههای فراوانی مانند سروده زیر دارد که با گزاره لاتین به درستی همخوانی دارد.
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پُرسودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر در دریاچهی ماهتاب پارو میکشند، خوشا رها کردن و رفتن! خوابی دیگر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر! خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمیخواند.
احمد شاملو (الف. بامداد)، آیدا، درخت، خنجر و خاطره