گفت احوالت چطور است گفتمش عالی مثل حال گل در چنگ چنگیز مغول
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!
قیصر امین پور
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!
قیصر امین پور
چای هم دورویی میکند
بی تو میسوزاند
با تو میچسبد به من
این بار کدامین نقاب را به صورت خواهی زد؟
نجیبی؟
عاشقی؟
معصومی؟
ساده و پاک بودن یا همچون برهای گرگ نما؟
هر کدام را زدی یادت نرود به لبهای تو فقط روژ قرمز میآید
آنجا را نمیدانم اما،
اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمیکنند چیزی از دست داده باشی.
خدا مرا از بهشت راند، از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید، از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفتهام که نه مرا از خویش میراند و نه از هیچ میترساند!
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول میگیرد!
احمد شاملو (الف. بامداد)
من پر شدهام از تو
چون دُر شدهام از تو
اغیار به جایشان
جانا تو فراگیری
بگذار قدم بزنم در کوچه پس کوچههای خیالت
بگذار عطر تو را بو بکشم
بگذار دستانت را بگیرم
بگذار تو را حس کنم
من پر شدهام از تو
و تو این را نمیدانی
ای هستی من
در وصف تو چه بگویم
من پر شدهام از تو
چشمهایت شاعرم کرد
و آغوش مجازیات
مجنونم کرد
سکوت تو، مرگ روح من
کلام تو، روح و جان برای من
من پر شدهام از تو
و تو خالی ماندهای از من
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافیست کمی خسته شوی
کافیست بایستی
گروس عبدالملکیان
عاشقترین مرد آدم بود!
که بهشت را به لبخند حوا فروخت.
حوا که بغض کند،
حتی خدا هم اگر سیب بیاورد،
چیزی جز آغوش آدم آرامش نمیکند...
خوش به حالت آدم...
خودت بودی و حوایت...
و گرنه حوای تو هم هوایی میشد...!
و خوش به حالت حوا...
تنها حوای زمین تو بودی...
و گرنه آدم هم؛ هوای حواهایی دیگر داشت...
دیگر نه آدم، آن آدم است و نه حوا، آن حوا....
من و تو، زادهی کدامین دو نخستینیم؟!
که نه بوی آدمیت داریم و نه هوس حوا...!
وقتی سایهها بوی انسانیت نمیدهند.
همان بهتر که سایهای بالای سرت نباشد...!
اینجا برای حوا بودن...
آدم کم است...
به جرم وسوسه چه طعنهها که نشنیدی حوا...
پس از تو همه تا توانستند آدم شدند...!
چه صادقانه حوا شدی و...
چه ریا کارانه آدمیم...!
تو آدم...من حوا...
بیا جهانی دیگر آغاز کنیم...
عشق بورز...
دوستم داشته باش...
تازه سیب چیدهام!
حوا بودن تاوان سنگینی دارد...
وقتی آدم ها برای هر دم و بازدم به هوا نیاز دارند...!
حوا!!!
راست بگو تو مگر سیب را پوست کندی و خوردی که دنیا اینگونه پوست ما را میکند؟!
هیچ کس نفهمید...،
شاید شیطان عاشق حوا شده بود...
که به آدم، سجده نکرد...!
چشمهایت
لبهایت
موهایت
صدایت
عناصر چهارگانه هستی من است
باران که میبارد
دلم برایت تنگتر میشود
راه میافتم
بدون چتر
من بغض میکنم
آسمان گریه...
بو میکنم زیباترین گل زرد جهان را
و لبخند میزنم!
انسان
غاری است
که ارواح هزار موجود را
بر شیارههای کهنهی روح خود
آویزان کرده است
حسین پناهی، به وقت گرینویچ
این فرتورهای زیبا مربوط به غار انجمن جنها (کهف مجلس الجن) میباشد، این غار که در فلات «سلما» در کشور عمان واقع شده در سال ۱۹۸۳ میلادی توسط «دان دیویدسون»، زمین شناس مشهور، کشف شد که اکنون عنوان دومین غار عمیق جهان را گرفته است. دلیل نام گذاری عجیب این غار باور محلیهاست که این محفظه عمیق را مکانی برای زندگی جنها میدانند. دسترسی به این غار عمیق از طریق یک دهانه باریک است که افراد باید با طناب به درون آن بروند. عمق این غار بین ۱۲۰ تا ۱۵۰ متر است و به گفته کارشناسان هرم جیزه مصر کاملا درون این غار جا میگیرد.
صدای تو نهایت خوبی است در این شب تنهایی
سوسو میزند صدای تو روشنم میکند
تنها زمزمهی صدای تو
پریشانیم از گیسوان تو
و حیرانیم بیقراری مردمکانت
صدایم میکنی و من میرویم
بگذار به صدایت تکیه کنم
صدای تو بیداری گلهاست
صدای تو اتاقم را پر کرده است
صدای تو رقص گلهای قالی است
آرام گام بر میدارم با صدای تو
صدای تو راه است راهنما است
صدای تو در خیابان گم نمیشود
هم جنس مردم نمیشود
صدای تو ماشین نیست آن نیست این نیست
صدای تو مانند خود تو است
من با صدای تو میخوابم
رویاهایم با صدای تو تعبیر میشود
صدای تو شعر است موسیقی است
صدای تو عشق است
اصلاً با صدای تو است که جهان تسخیر شده است
همه اتاق من در طواف صدای تو جاریست
من تنها به صدای تو تکیه میکنم
این تکیه گاه را از من دریغ نکن
در صدایت مانند برق نگاهت چیزی است که من به آن محتاجم
من را از این بیشتر محتاج نکن
این نگاه را از من دریغ نکن
صدایت را از من نگیر.
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت
و بر نمیگردد
من او را بیشتر دوست دارم...
گروس عبدالملکیان
هفت لایه زمین
هفت پردهی آسمان
همه جا
همه جا
همه جا تو بودی و دلم را به بازی میگرفتی و نمیشناختمت
حسین پناهی، دفتر اول
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
احمد شاملو (الف. بامداد)، آیدا در آینه، بهمن ۱۳۴۲
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد
حسین پناهی