اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست دیدن عیب دیگران

اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست دیدن عیبی دیگران

«دیدن عیبی در دیگران، نشانه وجود همان عیب در ما است.»

اگر در برادرِ خود عیب می‌بینی، آن عیب در توست که در او می‌بینی. عالَم همچین آینه است، نقشِ خود را در او می‌بینی که: اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ (مؤمن آینه مؤمن است). آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آن چه از او می‌رنجی، از خود می‌رنجی. گفت: پیلی را آوردند بر سرِ چشمه‌ای که آب خورَد. خود را در آب می‌دید و می‌رَمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه اخلاق بد از ظُلم و کین و حَسد و حرص و بی‌رحمی و کِبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی. پس بدان که از خود می‌رمی و می‌رنجی.

آدمی را از گَر و دُنبَلِ خود فَرَخْجی نیاید. دستِ مجروح در آش می‌کند و به انگشت خود می‌لیسَد و هیچ از آن دلش بَرهم نمی‌رود، چون بر دیگری اندک دُنبَلی یا نیم ریشی ببیند، آن آش او را نَفارد و نگوارد. همچنین اخلاق بَد، چون گَرهاست و دُنبَل‌هاست. چون در اوست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند، برنجد و نفرت گیرد. همچنان که تو از او می‌رمی، او را نیز مَعذور می‌دار، اگر از تو بِرَمَد و بِرَنجد. رنجش تو عُذرِ اوست، زیرا رنجِ تو از دیدن آن است و او نیز همان می‌بیند که: اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ. نگفت که: اَلْکَافِرُ مِرآةُ الْکَافِرِ (کافر آینه کافر است). زیرا که کافر را نه آن است که مِرآت نیست، اِلّا آن است که از مِرآتِ خود خبر ندارد.

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، فیه ما فیه

کارل گوستاو یونگ بنیان‌گذار روان‌شناسی تحلیلی بر این باور بود ما نمی‌توانیم صفتی را که در خود نداریم در دیگری تشخیص دهیم. به عنوان نمونه اگر شما فردی را خودخواه می‌دانید، مطمئن باشید شما هم می‌توانید به همان اندازه خودخواهی نشان دهید؛ چرا که ما نمی‌توانیم چیزی را درک کنیم بدون اینکه خود، آن نباشیم.

کارل گوستاو یونگ

روخوانی فیه ما فیه با ویراستاری بدیع‌الزمان فروزانفر برگه ۳۶ تا ۳۷ راوی بهروز رضوی


رمیدن: ترسیدن، وحشت کردن، گریزان شدن
دُنبَلِ: دُمل
فَرَخْج: زشت، نازیبا، پلید، ناپاک
بر هم رفتن: به هم خوردن
نَفارد: دلچسب نبودن، نبلعیدن
نگوارد: هضم نشود
معذور: بهانه‌دار، عذر‌آورده
عذر: بهانه، پوزش
مرآت: آینه
اِلّا: مگر

مولوی

کارل گوستاو یونگ

بهروز رضوی

آهنگ

۱۴۰۰/۱۲/۰۷

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو شجریان ناظری عصار محمدخانی

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو شجریان ناظری عصار محمدخانی

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان عشق می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون
که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، دیوان شمس، غزلیات

تصنیف به جان تو از همایون شجریان در آلبوم آب، نان، آواز

آواز شوریده (دگر باره بشوریدم) از شهرام ناظری در آواز بیات زند (بیات ترک) از آلبوم شورانگیز با آهنگسازی حسین علیزاده

تصنیف دگرباره از مهدیه محمدخانی در بیات اصفهان از آلبوم دریا دل

ترانه به جان تو از علیرضا عصار در آلبوم محتسب با آهنگسازی علیرضا عصار و تنظیم فؤاد حجازی

مولوی

همایون شجریان

شهرام ناظری

علیرضا عصار

۱۳۹۲/۰۹/۰۶

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من قربانی عقیلی ناظری شهیدی

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من قربانی عقیلی ناظری شهیدی

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، دیوان شمس، غزلیات

تصنیف ای دل از علیرضا قربانی در آلبوم قطره‌های باران با تنظیم تهمورس پورناظری و آهنگسازی سهراب پورناظری براساس ملودی قطعه «ونوشه» از آلبوم بامداد ساخته حمید متبسم

تصنیف شکایت دل از سالار عقیلی در آلبوم دریای بی‌پایان با آهنگسازی و تنظیم سعید فرج‌پوری

آواز ای دل شکایت‌ها مکن از شهرام ناظری در دستگاه چهارگاه از آلبوم کنسرت ۷۷ با آهنگسازی اردوان کامکار

آواز ای دل شکایت‌ها مکن از عبدالوهاب شهیدی در آواز دشتی از گل‌های رنگارنگ برنامه شماره ۳۸۵

مولوی

علیرضا قربانی

سالار عقیلی

شهرام ناظری

۱۳۸۸/۰۸/۱۸

من از عالم تو را تنها گزینم روا داری My heart Only you شکیلا

من از عالم تو را تنها گزینم روا داری Only you My heart شکیلا

من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم

دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم

بجز آنچ تو خواهی من چه باشم
بجز آنچ نمایی من چه بینم

گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم

مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم

در آن خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من چه باشد مهر و کینم

تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم

چو تو پنهان شوی از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم

بجز چیزی که دادی من چه دارم
چه می جویی ز جیب و آستینم

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، دیوان شمس، غزلیات

Only you I choose among the entire world.
Is it fair of you letting me be unhappy?

My heart is a pen in your hand.
It is all up to you to write me happy or sad.

I see only what you reveal and live as you say.
All my feelings have the color you desire to paint.

From the beginning to the end, no one but you.
Please make my future better than the past.

When you hide I change to a Godless person,
and when you appear, I find my faith.

Don't expect to find any more in me than what you give.
Don't search for hidden pockets because I've shown you that all I have is all you gave.

Rumi, Fountain of Fire, Translated by Nader Khalili

ترانه My Heart از شکیلا محسنی صداقت در آلبوم City of love

مولوی

شکیلا

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۰۳

گفت ای ناصح خمش کن چند چند پند کم ده زانک بس سختست بند

گفت ای ناصح خمش کن چند چند

پند کم ده زانک بس سختست بند

 

سخت‌تر شد بند من از پند تو

عشق را نشناخت دانشمند تو

 

آن طرف که عشق می‌افزود درد

بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

 

تو مکن تهدید از کشتن که من

تشنهٔ زارم به خون خویشتن

 

عاشقان را هر زمانی مردنیست

مردن عشاق خود یک نوع نیست

 

او دو صد جان دارد از جان هدی

وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی

 

هر یکی جان را ستاند ده بها

از نبی خوان عشرة امثالها

 

گر بریزد خون من آن دوست‌رو

پای‌کوبان جان برافشانم برو

 

آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهم زین زندگی پایندگیست

 

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

ان فی قتلی حیاتا فی حیات

 

یا منیر الخد یا روح البقا

اجتذب روحی وجد لی باللقا

 

لی حبیب حبه یشوی الحشا

لو یشا یمشی علی عینی مشی

 

پارسی گو گرچه تازی خوشترست

عشق را خود صد زبان دیگرست

 

بوی آن دلبر چو پران می‌شود

آن زبانها جمله حیران می‌شود

 

بس کنم دلبر در آمد در خطاب

گوش شو والله اعلم بالصواب

 

چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس

کو چو عیاران کند بر دار درس

 

گرچه این عاشق بخارا می‌رود

نه به درس و نه به استا می‌رود

 

عاشقان را شد مدرس حسن دوست

دفتر و درس و سبقشان روی اوست

 

خامشند و نعرهٔ تکرارشان

می‌رود تا عرش و تخت یارشان

 

درسشان آشوب و چرخ و زلزله

نه زیاداتست و باب سلسله

 

سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار

مسلهٔ دورست لیکن دور یار

 

مسلهٔ کیس ار بپرسد کس ترا

گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها

 

گر دم خلع و مبارا می‌رود

بد مبین ذکر بخارا می‌رود

 

ذکر هر چیزی دهد خاصیتی

زانک دارد هرصفت ماهیتی

 

آن بخاری غصهٔ دانش نداشت

چشم بر خورشید بینش می‌گماشت

 

هرکه درخلوت ببینش یافت راه

او ز دانشها نجوید دستگاه

 

با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای

باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای

 

دید بردانش بود غالب فرا

زان همی دنیا بچربد عامه را

 

زانک دنیا را همی‌بینند عین

وآن جهانی را همی‌دانند دین

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، مثنوی معنوی، دفتر سوم

مولوی

۱۳۸۵/۰۲/۱۵

ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم

نغمه‌های بهشتی 1

ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود

تا بیابی هم‌چو او ملک خلود

 

خفته بود آن شه شبانه بر سریر

حارسان بر بام اندر دار و گیر

 

قصد شه از حارسان آن هم نبود

که کند زان دفع دزدان و رنود

 

او همی دانست که آن کو عادلست

فارغست از واقعه آمن دلست

 

عدل باشد پاسبان گامها

نه به شب چوبک‌زنان بر بامها

 

لیک بد مقصودش از بانگ رباب

هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب

 

نالهٔ سرنا و تهدید دهل

چیزکی ماند بدان ناقور کل

 

پس حکیمان گفته‌اند این لحنها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

 

بانگ گردشهای چرخست این که خلق

می‌سرایندش به طنبور و به حلق

 

مؤمنان گویند که آثار بهشت

نغز گردانید هر آواز زشت

 

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم

 

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

یادمان آمد از آنها چیزکی

 

لیک چون آمیخت با خاک کرب

کی دهند این زیر و آن بم آن طرب

 

آب چون آمیخت با بول و کمیز

گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز

 

چیزکی از آب هستش در جسد

بول گیرش آتشی را می‌کشد

 

گر نجس شد آب این طبعش بماند

که آتش غم را به طبع خود نشاند

 

پس غدای عاشقان آمد سماع

که درو باشد خیال اجتماع

 

قوتی گیرد خیالات ضمیر

بلک صورت گردد از بانگ و صفیر

 

آتش عشق از نواها گشت تیز

آن چنان که آتش آن جوزریز

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، مثنوی معنوی، دفتر چهارم مثنوی، سبب هجرت ابراهیم و ترک ملک خراسان

نغمه‌های بهشتی 2

مولوی

۱۳۸۵/۰۱/۲۶

همدلی از همزبانی بهترست ای بسا هندو و ترک همزبان

http://s12.picofile.com/file/8398167034/chon_ghaza_ayad.jpg

چون سلیمان را سراپرده زدند

جمله مرغانش به خدمت آمدند

 

هم‌زبان و محرم خود یافتند

پیش او یک یک بجان بشتافتند

 

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

با سلیمان گشته افصح من اخیک

 

همزبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

 

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

 

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهترست

 

غیرنطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

 

جمله مرغان هر یکی اسرار خود

از هنر وز دانش و از کار خود

 

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود

از برای عرضه خود را می‌ستود

 

از تکبر نه و از هستی خویش

بهر آن تا ره دهد او را به پیش

 

چون بباید برده را از خواجه‌ای

عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

 

چونک دارد از خریداریش ننگ

خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

 

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش

و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

 

گفت ای شه یک هنر کان کهترست

باز گویم گفت کوته بهترست

 

گفت بر گو تا کدامست آن هنر

گفت من آنگه که باشم اوج بر

 

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

 

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ

از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

 

ای سلیمان بهر لشگرگاه را

در سفر می‌دار این آگاه را

 

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق

در بیابانهای بی آب عمیق

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، مثنوی معنوی، دفتر اول

مولوی

۱۳۸۴/۱۲/۲۵

انسانم آرزوست

مولوی

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

 

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

 

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

 

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

 

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

 

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

 

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

 

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

 

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

 

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، دیوان شمس، غزلیات

مولوی

۱۳۸۴/۰۸/۱۹