چه گریزیست ز من؟

چه گريزيست ز من؟

چه شتابيست به من؟

به چه خواهی بردن

در شبی اينهمه تاريك پناه؟

 

مرمرين پله‌ی آن غرفه‌ی عاج!

ای دريغا كه ز ما بس دور است

لحظه‌ها را درياب

چشم فردا كور است

 

نه چراغيست در آن پايان!

هر چه از دور نمايانست

شايد آن نقطه‌ی نورانی

چشم گرگان بيابانيست

 

می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا كي؟

او در اينجاست نهان!


فروغ فرخزاد، ۱۳۳۸

فروغ فرخزاد

۱۳۸۵/۰۱/۲۸

ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم

نغمه‌های بهشتی 1

ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود

تا بیابی هم‌چو او ملک خلود

 

خفته بود آن شه شبانه بر سریر

حارسان بر بام اندر دار و گیر

 

قصد شه از حارسان آن هم نبود

که کند زان دفع دزدان و رنود

 

او همی دانست که آن کو عادلست

فارغست از واقعه آمن دلست

 

عدل باشد پاسبان گامها

نه به شب چوبک‌زنان بر بامها

 

لیک بد مقصودش از بانگ رباب

هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب

 

نالهٔ سرنا و تهدید دهل

چیزکی ماند بدان ناقور کل

 

پس حکیمان گفته‌اند این لحنها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

 

بانگ گردشهای چرخست این که خلق

می‌سرایندش به طنبور و به حلق

 

مؤمنان گویند که آثار بهشت

نغز گردانید هر آواز زشت

 

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم

 

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

یادمان آمد از آنها چیزکی

 

لیک چون آمیخت با خاک کرب

کی دهند این زیر و آن بم آن طرب

 

آب چون آمیخت با بول و کمیز

گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز

 

چیزکی از آب هستش در جسد

بول گیرش آتشی را می‌کشد

 

گر نجس شد آب این طبعش بماند

که آتش غم را به طبع خود نشاند

 

پس غدای عاشقان آمد سماع

که درو باشد خیال اجتماع

 

قوتی گیرد خیالات ضمیر

بلک صورت گردد از بانگ و صفیر

 

آتش عشق از نواها گشت تیز

آن چنان که آتش آن جوزریز

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی «مولوی»، مثنوی معنوی، دفتر چهارم مثنوی، سبب هجرت ابراهیم و ترک ملک خراسان

نغمه‌های بهشتی 2

مولوی

۱۳۸۵/۰۱/۲۶

منصور حلاج در عشق دو رکعت است وضو آن درست نیاید الا به خون

حسین منصور حلاج را بدان روز که بر دار می‌آویختند ...

★ 

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که: «عشق چیست؟»

گفت: «امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی»

آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.

پس پاهایش ببریدند.

تبسمی کرد گفت: «بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید»

پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلوده کرد.

گفتند: «این چرا کردی؟»

گفت: «خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونهٔ مردان خون ایشان است».

گفتند: «اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟»

گفت: «وضو می‌سازم»

گفتند: «چه وضو؟»

گفت: «رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم»

در عشق دو رکعت است وضو آن درست نیاید الا به خون ...

عطار، تذکرةالاولیاء

عطار

۱۳۸۵/۰۱/۲۵

حج

دلخوش از آنیم که حج می‌رویم

غافل از آنیم که کج می‌رویم

 

کعبه به دیدار خدا می‌رویم 

او که همینجاست کجا می‌رویم؟

 

حج به خدا جز به دل پاک نیست 

شستن غم از دل غمناک نیست

 

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست

 

صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب ناله و امن یجیب


ساحره میرابوطالبی

۱۳۸۵/۰۱/۲۴

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

 

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامران شدم

 

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من

در سایه تو بلبل باغ جهان شدم

 

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود

در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم

 

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم

 

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

 

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت

با جام می به کام دل دوستان شدم

 

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید

ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

 

من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست

بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم

 

دوشم نوید داد عنایت که حافظا

بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

حافظ، غزلیات

حافظ

۱۳۸۵/۰۱/۲۳

قطعه گم شده تنها نشسته بود

The Missing Piece

قطعه گم شده تنها نشسته بود ...

در انتظار کسی که از راه برسد

و او را با خود جایی ببرد

بعضی ها با او جور در می آمدند

اما نمی توانستند قل بخورند

بعضی دیگر قل می خوردند

اما جور در نمی آمدند

یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید

دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید

یکی زیادی ظریف بود

یکی او را می ستود

و می رفت پی کارش

بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند

 

بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند

تکمیل تکمیل !

او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند

 

باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد

بعضی خیلی ریزبین بودند

بعضی ها در عالم خودشان بودند

و بی خیال می گذشتند

فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید ..

 

فایده ای نداشت

این بار پر زرق و برق شد

اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند

عاقبت یکی پیدا شد که کاملا جور در می آمد

اما ناگهان ...

قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن

و رشد کرد

- من نمی دانستم تو رشد می کنی

قطعه گم شده جواب داد :

"من هم نمی دانستم

- میروم پی قطعه گم شده خودم،

که بزرگ هم نمی شود ...

 


روزها گذشت تا یک روز،

کسی آمد که با دیگران فرق داشت

قطعه گم شده پرسید : "از من چه می خواهی ؟"

- هیچ

- به من چه احتیاجی داری ؟

- هیچ

قطعه گم شده باز پرسید : "تو کی هستی ؟"

دایره بزرگ گفت : "من دایره بزرگم

قطعه گم شده گفت :

"به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم"

دایره بزرگ گفت : " اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم"

قطعه گم شده گفت : "حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم ..."

دایره بزرگ گفت : "تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری

- تنهایی ؟

نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد

دایره بزرگ پرسید : "تا به حال امتحان کرده ای ؟"

قطعه گم شده گفت :"آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد"

دایره بزرگ گفت : "گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند

خب، من باید بروم. خداحافظ !

شاید روزی به همدیگر برسیم ..."

و قل خورد و رفت

قطعه گم شده باز تنها ماند

مدتی دراز در همان حال نشست

آن وقت ...

آهسته ...

آهسته ...

خود را از یک سو بالا کشید ...

تلپی افتاد

باز بلند شد ... خودش را بالا کشید ...

باز تالاپ ...

شروع کرد به پیش رفتن ...

و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن ...

آن قدر از جایش بلند شد افتاد

بلند شد افتاد

بلند شد افتاد

تا شکلش کم کم عوض شد ...

حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد ...

و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید ...

و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت ...

نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود

همین طور قل خورد و پیش رفت ...

شل سیلورستاین، قطعه گم‌شده
۱۳۸۵/۰۱/۱۹

فریاد کز غم تو فریادرس ندارم با که نفس برآرم چون همنفس ندارم

فریاد کز غم تو فریادرس ندارم

با که نفس برآرم چون همنفس ندارم

گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر

چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم

ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه

کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم

گفتی به من رسی تو گر ذره‌ای است صبرت

کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم

چون در ره تو شیران از سیر بازماندند

تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم

زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن

زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم

در حبس کون بی تو پیوسته می‌تپم من

سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم

عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد

بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم


عطار، دیوان اشعار، غزلیات

عطار

فریاد

۱۳۸۵/۰۱/۱۸

دیده سازند خلایق به تماشای تو باز

محمد طالب آملی

دیده سازند خلایق به تماشای تو باز

منِ حیرت‌زده از شوق، دهن باز کنم


مُردم ز رَشک چند ببینم که جامِ مِی

لب بر لبت گذارد و قالب تُهی کُند


افروختن و سوختن و جامه دریدن

پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت


عشق در اول و آخر همه وجد است و سماع 

این شراب است که هم پخته و هم خام خوش است


لب از گفتن چنان بستم که گویی

دهن بر چهره زخمی بود و به شد


خانهٔ شرع خرابست که ارباب صلاح

در عمارتگری گنبد دستار خودند


هر عضو تنت ساده‌تر از عضو دگر بود

مویی که بر اندام تو دیدیم کمر بود


با صد کرشمه آن بت سرمست می‌رود

خود می‌کند خرام و خود از دست می‌رود


مَردِ بی‌برگ و نوا را سَبُک از جای بگیر 

کوزه بی‌دسته چو بینی، به دو دستش بردار


مستی بهار عمر بُوَد، دست از او مدار

زیرا که دور عمر سراسر بهار به


دو لب خواهم: یکی در مِی‌پرستی

یکی در عذرخواهی‌های مستی


محمد طالب آملی «آشوب»، «طالب»، «آتش»

طالب آملی

۱۳۸۵/۰۱/۱۶

دنیایی از فریادها

فريـــــــــــــــــــاد را از بر کرده‌ام در

دنيــــايی که ... تا صدايت بالا نرود

کسی وجودت را حس نخواهد کرد

دنیایی از فریادها

فریاد

۱۳۸۵/۰۱/۱۳

دوست اصفهانی!

اصفهانی‌ها پاسخ هیچ پرسشی را نمی‌دهند و در پاسخ هر پرسش شما آن‌ها پرسشی از شما دارند!

مثال (وقتی از دوست اصفهانی خود آدرس یک خیاط می‌پرسید)

شما: خیاط خوب سراغ داری؟

دوست اصفهانی شما: چی‌چی می‌خَی بدوزی؟

شما: کت و شلوار

دوست اصفهانی : پارچه داری؟

شما: بله

دوست اصفهانی:از کی اِسِدی؟

شما:از ....مغازه

دوست اصفهانی : پارچِد خُبِس؟

شما: بله

دوست اصفهانی : چه رنگیس؟

شما: چه فرقی می‌کنه؟

دوست اصفهانی : فرق می‌کونِد دادا! فرق می‌کونِد

شما: خب، سورمه‌ای

دوست اصفهانی: چرا سورمه ی؟ارزونتر بود؟

شما:نه

دوست اصفهانی:چیطو؟

شما:خب می خواستم سورمه ای باشه

دوست اصفهانی : مبارکِس، خَبِریه؟

شما: نه بابا، بالاخره خیاط سراغ داری یا نه؟

دوست اصفهانی : اگه خبری نیس کتا شلواری سورمِی می‌خَی چیکار؟

۱۳۸۵/۰۱/۱۲

امید داشته باشیم هنوز خدا را داریم

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست

او جانشين همه نداشتنهاست

نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است

اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد

تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی

ای پناهگاه ابدی

تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی


علی شریعتی

امید داشته باشیم هنوز خدا را داریم

علی شریعتی

۱۳۸۵/۰۱/۱۲

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،

که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند

بخوان، دوباره بخوان،

تا کبوتران سپید

به آشیانه‌ی خونین دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ،

در رواق سکوت،

که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد؛

پیام روشن باران،

ز بام نیلی شب،

که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!

 

– که سد بسی بستند:

نه در برابر آب،

که در برابر نور

و در برابر آواز و در برابر شور …

در این زمانه عسرت،

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند

ژرف تر از خواب

زلال تر از آب.

تو خامشی،

که بخواند؟

تو می‌روی،

که بماند؟

که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

از این گریوه به دور،

در آن کرانه ببین:

بهار آمده،

 

از سیم خاردار گذشته.

حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست!

 

هزار آینه جاریست

هزار آینه

اینک

به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق

زمین تهی است ز رندان؛

همین تویی تنها!

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان!

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.


محمدرضا شفیعی کدکنی «م. سرشک»، در کوچه‌باغ‌های نِشابور، ۱۳۵۰

محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۳۸۵/۰۱/۰۸

چراغ می‌افروزم

ستیز من تنها با تاریكی‌ست، من برای نبرد با تاریكی شمشیر نمی‌کشم، چراغ می‌افروزم.


زرتشت

آتشکده

ششم فروردین زادروز زرتشت خجسته باد

زرتشت

۱۳۸۵/۰۱/۰۶