دیده سازند خلایق به تماشای تو باز

محمد طالب آملی

دیده سازند خلایق به تماشای تو باز

منِ حیرت‌زده از شوق، دهن باز کنم


مُردم ز رَشک چند ببینم که جامِ مِی

لب بر لبت گذارد و قالب تُهی کُند


افروختن و سوختن و جامه دریدن

پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت


عشق در اول و آخر همه وجد است و سماع 

این شراب است که هم پخته و هم خام خوش است


لب از گفتن چنان بستم که گویی

دهن بر چهره زخمی بود و به شد


خانهٔ شرع خرابست که ارباب صلاح

در عمارتگری گنبد دستار خودند


هر عضو تنت ساده‌تر از عضو دگر بود

مویی که بر اندام تو دیدیم کمر بود


با صد کرشمه آن بت سرمست می‌رود

خود می‌کند خرام و خود از دست می‌رود


مَردِ بی‌برگ و نوا را سَبُک از جای بگیر 

کوزه بی‌دسته چو بینی، به دو دستش بردار


مستی بهار عمر بُوَد، دست از او مدار

زیرا که دور عمر سراسر بهار به


دو لب خواهم: یکی در مِی‌پرستی

یکی در عذرخواهی‌های مستی


محمد طالب آملی «آشوب»، «طالب»، «آتش»

طالب آملی

۱۳۸۵/۰۱/۱۶