دلم گرفت وقتی کودک از پنجره خیابان را نگاه میکرد موهای طلایی

دلم گرفت وقتی کودک از پنجره خیابان را نگاه میکرد موهای طلایی

دلم گرفت وقتی کودک بی‌مو از پنجره داشت خیابان را نگاه می‌کرد و دختری را دید که موهایش را طلایی کرده، بلند آه کشید و به آشپزخانه دوید از مادر پرسید: «مامان منم بزرگ شم میزاری موهامو طلایی کنم؟»
و دلم آتش گرفت وقتی مادر با بغض گفت آره فدات شم ولی در دلش می‌ترسید که کودکش پانزده سالگی را هم نبیند.

۱۳۹۱/۰۴/۳۱

چه کسی میگوید که گرانی شده است دوره ارزانی است دل شکستن ارزان

چه کسی میگوید که گرانی شده است دوره ارزانی است دل شکستن ارزان

چه کسی می‌گوید که گرانی شده است؟
دوره‌ی ارزانیست...
دل ربودن ارزان
دل شکستن ارزان
دوستی ارزان است
دشمنی‌ها ارزان
چه شرافت ارزان
تن عریان ارزان
آبرو قیمت یک تکه نان
و دروغ از همه چیز ارزان‌تر
قیمت عشق چقدر کم شده است،
کمتر از آب روان...
و چه تخفیف بزرگی خورده است،
قیمت هر انسان!

۱۳۹۰/۰۶/۲۴

پسر گل فروش کودک کار دستفروش حقوق کودکان گلهاش توی دستش بود

پسر گل فروش کودک کار دستفروش حقوق کودکان گلهاش توی دستش بود

گلهاش توی دستش بود، نشسته بود لب جدول
رفتم نشستم کنارش
گفتم: برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
گفت: بفروشم که چی؟
تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مرد
با گریه گفت: تو میخواستی گل بخری؟
گفتم: بخرم که چی؟
تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد, یه گل بهم داد
با مردونگی گفت: بگیر
باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت، من بدون خواهرم...!

۱۳۸۹/۱۱/۲۸

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود با او نسبتی داری

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود با او نسبتی داری

کودکی با پای برهنه بر روی برف‌ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می‌کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده‌های خدا هستم.
کودک گفت: می‌دانستم با او نسبتی داری

کودکان جنگ زده

۱۳۸۹/۱۱/۲۶

بنواز پیرمرد شاید آهن از شرم صدای ساز عیسی فیوج عباس گالش

بنواز پیرمرد شاید آهن از شرم صدای ساز عیسی فیوج عباس گالش

بنواز پیرمرد، شاید آن آهن پشت سرت از شرم صدای سازت آب شود...


منظومه حماسی عباس گالش با کمانچه و آواز عیسی فیوج

تصویر بالا متعلق به عیسی فیوج استاد چیره‌دست کمانچه و آخرین نقال شمال کشور است که برای گذران زندگی در تنگدستی و گمنامی در حال نواختن کمانچه و نقالی در خیابان‌های گرگان می‌باشد.

استاد عیسی فیوج سال ۱۲۹۲ در شهر فاضل‌آباد شهرستان علی‌آباد کتول استان گلستان دیده به جهان گشود. عیسی فیوج از کودکی به همراه پدرش که نقال، نوازنده و خواننده پرآوازه علی‌آباد بود در بیشتر نقالی‌ها و قصه‌خوانی‌ها حاضر بود. بدینسان در نقالی و نواختن کمانچه که ساز اصلی‌اش بود چیرگی یافت. او در همه جای استرآباد از گرگان تا آزادشهر به نقالی پرداخت و گاهی نقالی‌خوانی‌هایش از شب تا سپیده‌دم به درازا می‌کشید. آخرین نقال شمال کشور و هنرمند چیره‌دست اما گمنام و ناشناخته گلستانی در دل پردرد خود افزون‌بر رنج ناشی از کم توجهی مسئولان و تنگدستی شدید مالی، قطعات کم مانندی چون منظومه حماسی–سیاسی «عباس گالش» جا خوش کرده بود. او در دهه پایانی زندگانیش با شرکت در ۵ دوره جشنواره نمایش‌های آیینی–سنتی و خواندن منظومه‌های خودساخته‌اش مانند «عباس گالش» و «عباس مسکین» جایگاه نخست را به دست آورد و مورد تقدیر قرار گرفت. از وی سه قطعه مقامی با کمانچه در ادبیات موسیقی مقامی کشور به ثبت رسیده است.

استاد عیسی فیوج یادگار نقالی کشور و تبرستان که آوازه‌اش سرتاسر کشور را پیموده بود، در واپسین سال‌های زندگی خود دغدغه معیشت داشت و این دغدغه وی را وادار به پیشکش هنر ناب خود در کوچه و بازار برای مردمانی می‌کرد که نه می‌دانستند در کُنج دلش منظومه عباس گالش جا خوش کرده و نه می‌دانستند وی یادگار واپسین نسل نقال‌خوان‌های کشور است. عیسی فیوج در ۱۳۸۷/۱/۱۹ در کمال تنگدستی درگذشت و گنجینه‌ای از هنر و تاریخ شفاهی تبرستان که یادگار نیاکان ما بود را با خود برد و افسوس که هیچکس ارزشش را ندانست و از آن دردناک‌تر اینکه پس از مرگش نیز کسی ندانست که چه گنجینه‌ای را از دست داده‌ایم.

پی‌نوشت ۱: نقالی یا افسانه‌گویی ایرانی یا پرده‌خوانی کهن‌ترین ریخت بازگویی افسانه‌ها در ایران است که نقش برجسته‌ای در جامعه دارد. نقال کسی است که داستان‌های حماسی را بازگویی می‌کند و درونمایه بازگویی‌اش بیشتر پیرامون داستان‌های تاریخی و افسانه‌ای، داستان پهلوانان و شاهنامه‌خوانی است. نقال به توانایی چشمگیری در بداهه‌گویی، سخنرانی، یادسپاری سروده‌ها و نویسه‌ها نیاز دارد. نقال به عنوان نگهبان فرهنگ تودگانه، داستان‌های حماسی و قومی و موسیقی فولکلور ایران شناخته می‌شود.

پی‌نوشت ۲: عباس گالش مبارز افسانه‌ای گلستان و نمادی از دلیری و ایستادگی در برابر ستم برای مردم منطقه است. در اواخر دوران قاجار و اوایل حکومت پهلوی ضعف حکومت مرکزی در این منطقه و فقر عمومی زمینه‌ساز سرکشی پی‌درپی گروه‌های پراکنده‌ای از راهزنان ترکمن گردید که آسایش را از مردم ربود. این دسته از راهزنان معمولاً شب‌ها به شکل گروهی به آبادی‌ها و روستاهای استرآباد شبیخون زده و افزون‌بر تاراج چارپایان و دارایی‌های مردم، زنان و دختران را نیز ربوده و به عنوان گروگان آنان را در صحراها و دشت‌های ترکمنستان پنهان می‌کردند سپس از گروگان‌ها برای باجگیری از اهالی بومی استفاده می‌کردند و یا آنان را در بازارهای خیوه ازبکستان به عنوان برده جنسی می‌فروختند. این مسئله قرن‌ها به صورت سنتی غیرانسانی و ددمنشانه، زندگی اجتماعی اهالی را با مخاطرات جدی روبرو ساخت و پیوسته دامداران و کشاورزان مناطق مرزی را در هاله‌ای از ترس و هراس فرو می‌برد. در همین رابطه سراسر فرهنگ فولکلور این منطقه آکنده از مویه‌ها، باورداشت‌ها، زبانزدها و داستان‌هایی ست که بازتاب رنج و آزار بی‌اندازه این مردم بوده است. بی‌جهت نیست که تا چند دهه پیش‌تر رودخانه اترک نزد زنان و مردان سالخورده استان گلستان، مازندران، سمنان و خراسان شمالی به عنوان نمادی از نفرت، مرگ و ترس متجلی گردیده و به گمان بسیاری پناهگاه و مخفیگاه اصلی راهزنان یاد شده است.

عباس گالش که به فراخور لقبش، دامداری از اهالی استرآباد بوده، تفنگ برداشته و در دفاع از جان، مال و ناموس مردم یک تنه به مبارزه با راهزنان پرداخت. قهرمانی‌ها و رشادت‌های او آنچنان هراسی در دل ایلغارچیان و آلامانچیان ایجاد نمود که تا مدت‌ها مانع از هرگونه اقدام چپاولگرانه‌ی آن‌ها شده و امنیت را به این منطقه بازگرداند. پس از تشکیل واحدهای منظم ژاندارمری و سامان‌یابی امنیتی منطقه و گردن نهادن ترکمن‌ها به قوانین حکومت مرکزی، عباس گالش به خاطر نفرت دیرینه‌اش همچنان به برخورد با آنان پافشاری ورزید. این موضوع از دید حکومت مرکزی ایران نوعی قانون‌شکنی قلمداد شد و سرانجام باعث رویارویی او با افسران ژاندارمری و دستگیری و اعدام او در اواخر دهه ۱۳۳۰ در میدان شهرداری گرگان گردید. عیسی فیوج که از نزدیک شاهد ماجرای بر دار رفتن این شخصیت مبارز و دلاور بود، همه رخدادهایی که برای این چهره اسطوره‌ای معاصر منطقه روی داده است را با همه ریزه‌کاری‌های آن در منظومه‌ای به نام «عباس گالش» خلق نمود.

عیسی فیوج

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۱۴

تا در خانه پدری هستیم وقتی ازدواج میکنیم وقتی بچه دارم میشویم

تا در خانه پدری هستیم وقتی ازدواج میکنیم وقتی بچه دارم میشویم

تا در خانه‌ی پدری هستیم به ما می گویند: دختر مردُم
وقتی ازدواج می‌کنیم به ما می‌گویند: زنِ مردُم
وقتی بچه دارم می‌شویم به ما می‌گویند: مادرِ فلانی
وقتی می‌میریم روی اعلامیه ترحیم عکسمان نیست و یا دختر کسی هستیم...
یا زن کسی یا مادر چند «پسر» !!
کِی ما را به نام خودمان می‌شناسند... کی به شکلِ خودمان؟!

«پیشکش به همه دختران پاک سرشت ایران زمین»

۱۳۸۸/۰۸/۰۸

فقر همه جا سر میکشد فقر گرسنگی نیست فقر بی اندیشه سر کردن است

فقر همه جا سر میکشد فقر گرسنگی نیست فقر بی اندیشه سر کردن است

می‌خواهم بگویم... فقر همه جا سر می‌کشد...
فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست...
فقر، چیزی را «نداشتن» است،
ولی،
آن چیز پول نیست... طلا و غذا نیست...
فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتاب‌های فروش نرفته‌ی یک کتابفروشی می‌نشیند...
فقر، تیغه‌های برنده ماشین بازیافت است، که روزنامه‌های برگشتی را خرد می‌کند...
فقر، کتیبه‌ی سه هزار ساله‌ای است که روی آن یادگاری نوشته‌اند...
فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می‌شود...
فقر، همه جا سر می‌کشد...
فقر، شب را «بی‌غذا» سر کردن نیست...
فقر، روز را «بی‌اندیشه» سر کردن است.

۱۳۸۸/۰۸/۰۲