شعر قصه پریا احمد شاملو حبیب ثمین بلوری سه تا پری نشسته بود

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تَنگِ غروبْ سه تا پری نِشَسِه بود.
زار و زارْ گریه می‌کردن پریا
مِثِ ابرایِ باهارْ گریه می‌کردن پریا.
گیسِ‌شون قدِ کَمونْ رنگِ شَبَق
از کَمون بُلَنْ تَرَک
از شَبَقْ مِشکی تَرَک.
روبروشون تو افقْ شهرِ غلامایِ اسیر
پشتِ‌شون سرد و سیا قلعه‌ی افسانه‌ی پیر.
از افقْ جیرینگْ جیرینگْ صدایِ زنجیر می‌اومد
از عقب از تویِ بُرجْ ناله‌ی شبگیر می‌اومد...

«ـــ پریا! گُشْنَه تونِه؟
پریا! تِشْنَه تونِه؟
پریا! خَسِه شُدین؟
مرغِ پَرْ بَسِه شُدین؟
چیِه این هایْ‌هایِ تون
گریَه تون وایْ‌وایِ تون؟»

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زارْ گریه میکردن پریا
مِثِ ابرایِ باهارْ گریه می کردن پریا

قصه پریا احمد شاملو

«ـــ پریایِ نازنین
چِه تونِه زار می‌زنین؟
تویِ این صحرایِ دور
تویِ این تَنگِ غروب
نمی‌گین برف میاد؟
نمی‌گین بارون میاد؟
نمی‌گین گرگِه میاد می‌خورَدِتون؟
نمی‌گین دیبِه میاد یِه لقمهْ خام می‌کُنَدِتون؟
نمی‌ترسین پریا؟
نِمیایْنْ به شهرِ ما؟
شهرِ ما صداش میاد، صدایِ زنجیراش میاد ـــ
پریا!
قدِ رَشیدم ببینین
اسبِ سفیدم ببینین:
اسبِ سفیدِ نقرهْ نَل
یال و دُمَش رنگِ عسل،
مرکبِ صَرْصَرْ تَکِ من!
آهویِ آهنْ رگِ من!
گَردن و ساقِش ببینین!
بادِ دَماغِش ببینین!
امشب تو شهرْ چِراغونِه
خونه‌ی دیبا داغونِه
مردمِ دِه مهمونِ مان
با دامْب و دومْبْ به شهر میان
داریِه و دُمْبَک می زنن
می‌رقصن و می‌رقصونن
غنچه‌ی خندون می‌ریزن
نقلِ بیابون می‌ریزن
هایْ می‌کِشَن
هویْ می‌کِشَن:
«ـــ شهرْ جایِ ما شد!
عیدِ مَرْدُماس، دیبْ گِلِه داره
دنیا مالِ ماس، دیبْ گِلِه داره
سفیدی پادشاس، دیبْ گِلِه داره
سیاهی رو سیاس، دیبْ گِلِه داره»...
پریا!
دیگِه تُوکِ روزْ شیکَسِه
دَرایِ قلعه بَسِه
اگه تا زودِه بُلَنْ شین
سوارِ اسبِ منْ شین
می‌رسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
جینْگ و جینْگِ ریختنِ زنجیرِ بَرْدِه‌هاش میاد.
آره! زنجیرایِ گِرون، حلقه به حلقه، لا به لا
می‌ریزد زِ دست و پا.
پوسیدَه‌نْ، پاره می‌شَن،
دیبا بی‌چاره میشن:
سر به جنگل بِذارن، جنگَلُو خارزار می‌بینن
سر به صحرا بِذارن، کویر و نمک زار می‌بینن
عَوَضِش تو شهرِ ما... [آخ! نمی‌دونین پریا!]
دَرِ بُرْجا وا می‌شَن، بردِه‌دارا رُسوا می‌شن
غُلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
هر کی که غُصِه داره
غَمِشُو زمین می‌ذاره.
قالی می‌شن حصیرا
آزاد می‌شن اسیرا.
اسیرا کینه دارَن
داسِ شونُو وَرْمیدارَن
سیل می‌شن: شُرْشُرْشُرْ!
آتیش می‌شن: گُرْگُرْگُرْ!
تو قلبِ شب که بَدْگِلِه
آتیش بازی چه خوشگِلِه!
آتیش! آتیش! ـــ چه خوبه!
حالامْ تَنْگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده،
به جِسْتَن و واجِسْتَن
تو حوضِ نقره جِسْتَن...
الان غُلاما وایْسادَن که مَشْعَلا رُو وَرْدارَن
بزنن به جونِ شب، ظُلْمَتُو داغونِش کنن
عمو زنجیر بافُو پالون بِزَنَنْ واردِ مِیدونِش کُنَن
به جایی که شَنْگولِش کُنَن
سکِه‌ی یِه پولِش کُنَن.
دستِ هَمُو بِچَسْبَن
دُورِ یارو برقصن
«حَمومَکْ مورچه داره، بشین و پاشو» دَرْبیارَن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دَرْبیارَن
پریا! بَسِه دیگهْ هایْ‌هایِ‌تون
گریَه‌تون، وایْ‌وایِ‌تون!»...

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زارْ گریه می‌کردن پریا
مِثِ ابرایِ باهارْ گریه می‌کردن پریا...

پری fairy

«ـــ پریایِ خَطْ خَطی
لُخْت و عُریون، پاپَتی!
شبایِ چِلِه کوچیک
که تو کُرْسی، چیکّ و چیک
تخمه می‌شکستیم و بارون می‌اومدْ صداش تو نُودون می‌اومَد
بی‌بی جونْ قِصِه می‌گُفْ حرفایِ سَرْبَسِه می‌گُف
قصه‌ی سبزِ پری زردِ پری،
قصه‌ی سنگِ صبور، بُز رویِ بون،
قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ـــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیایِ ما
حالا هِیْ حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصِه‌ی خاموش می‌خورین
که دنیامون خالْ خالیِه، غُصِه و رنجِ خالی‌یِه؟
دنیایِ ما قِصِه نبود
پِیْغومِ سَرْبَسِه نبود.
دنیایِ ما عَیونِه
هر کی می‌خواد بِدونِه:
دنیایِ ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیایِ ما بزرگه
پُر از شَغال و گُرگِه!
دنیایِ ما ـــ هِیْ‌هِیْ‌هِیْ!
عقبِ آتیش ـــ لِیْ‌لِیْ‌لِیْ!
آتیش می‌خوایْ بالا تَرَک
تا کفِ پاتْ تَرَکْ تَرَکْ...
دنیایِ ما همینه
بخوایْ نخواهی اینِه!
خُب، پریایِ قِصِه!
مُرغایِ پَرْ شیکَسِه!
آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قَلْیونِ تون نبود؟
کی بِتون گفت که بیایْنْ دنیایِ ما، دنیایِ واوِیلایِ ما
قلعه‌ی قِصَه تونُو وِل بُکُنین، کارِتونُو مشکل بُکنین؟»

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زارْ گریه می‌کردن پریا
مِثِ ابرایِ باهارْ گریه می‌کردن پریا.

دَسْ زدم به شونَه‌شون
که کُنم رَوونَه‌شون ـــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن،
جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پایین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن،
خان شدن بنده شدن، خروسِ سَرْکَنْدِه شدن، میوه شدن هَسِه شدن،
انارِ سَرْبَسِه شدن، امید شدن یاس شدن، ستاره‌ی نَحْسْ شدن...
وقتی دیدنْ ستاره
به منْ اثر نداره:
می‌بینم و حاشا می‌کنم، بازی رو تماشا می‌کنم
هاج و واج و مَنْگْ نمی‌شم، از جادو سنگ نمی‌شم ـــ
یکیش تُنْگِ شراب شد
یکیش دریایِ آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمونْ تُتُق زد...
شرابَه رُو سَرْ کشیدم
پاشنَه رُو وَرْ کشیدم
زدم به دریا تَرْ شدم، از اون وَرِش به دَر شدم
دُویدم و دُویدم
بالایِ کوه رسیدم
اون وَرِ کوهْ ساز می‌زدن، هم پایِ آواز می‌زدن:

«ـــ دَلَنْگْ دَلَنْگْ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشیدْ خانمْ آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:
خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!
ما ظُلْمُو نِفْلِه کردیم
آزادی رُو قبله کردیم.
از وقتی خَلق پا شد
زندگی مالِ ما شد.
از شادی سیر نمی‌شیم
دیگه اسیر نمی‌شیم
ها جِسْتیم و واجِسْتیم
تو حوضِ نقره جِسْتیم
سیبِ طلا رُو چیدیم
به خونَه‌مون رسیدیم...»

پری دریایی

بالا رفتیم دوغ بود
قِصِه‌ی بی‌بی‌مْ دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قِصِه‌ی ما راست بود:
قِصِه‌ی ما به سر رسید
کلاغِه به خونَه‌ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرُو وَرْچین!

احمد شاملو (الف. بامداد)

روخوانی پریا از احمد شاملو در آلبوم پریا و قصه‌ی دختران ننه دریا با آهنگسازی حسین علیزاده

ترانه قصه‌ی پریا از بهین بلوری و ثمین بلوری در آلبوم قصه‌ها با آهنگسازی اسفندیار منفردزاده و خواهران بلوری

ترانه پریا از حبیب محبیان در آلبوم صفر با آهنگسازی حبیب محبیان و تنظیم لو واروژان


قَدِ کَمون: اندازه آسمان، کنایه از اینکه خیلی بلند است
شَبَق: نوعی سنگ سیاه، رنگ شبق به معنی رنگ سیاه است
بلن ترک: کمی بلندتر
مشکی ترک: کمی سیاه‌تر
شبگیر: سپیده‌دم، سحرگاه، هنگام سحر
صَرصَر: اسب تندرو، مرکب صرصر به معنای اسب تندرو است
آهن رگ: رگ به معنای پایمردی و غیرت و مردانگی است، غیرت آهنین
باد دماغ: غرور، تکبر
توکِ روز: نوک روز، اول صبح
حوض نقره: حوضی که آب آن شفاف و پاکیزه است
خط خطی: خط خورده
بالا ترک: کمی بالاتر
تَرَک تَرَک: صدایی که از شکستن یا ترکیدن چیزی برآید
زُق: احساس ناملایم در زخم و جراحت و جای سوختگی
تُتُق: خیمه، سراپرده، چادر بزرگ

پریا یا قصه پریا پرآوازه‌ترین شعر عامیانه معاصر فارسی می‌باشد. احمد شاملو درباره‌ی سرایش پریا و قصه دخترای ننه دریا نوشته است: «این دو افسانه‌ی منظوم دو سیاه مشق از دوره ای است مربوط به سال ۱۳۳۲، در این زمینه که آیا می‌توان گه گاه برای شعر از زبان محاوره بهره جُست یا نه. البته من خود به شتاب از ادامه‌ی این کار به دلیل محدودیت زبان محاوره چشم پوشیدم و بدین کار ادامه ندادم. در هر حال، قضاوت در مورد توفیق این دو شعر حق مسلم شنوندگان است.»

التزام و تعهد نقشی در آفرینش هنری بازی نمی‌کند. التزام امری شخصی و فردی است. در موسیقی «موتسارت» هیچ تعهدی به چشم نمی‌خورد و می‌توان گفت آثار او فقط موسیقی خالص است در حالی که مثلاً «باخ» را می‌توان متعهد به «کلیسا» دانست و یا مثلاً «ون‌گوگ» را، صرف نظر از آثار نخستین‌اش، نقاشی فاقد تعهد به شمار آورد هرچند که این موضوع در زمان آن‌ها مطرح نبوده است. اما التزام هنرمند باید انسانی باشد. التزامی فارغ از قید و بند فرقه‌گرایی و تحزب، التزامی فارغ از «سیاست» و تنها در راه تعالی انسان. اما به هر تقدیر اثر هنری پیش از آن‌که باز تعهد یا التزامی را به دوش بکشد باید هویت هنری خود را ثابت کند. «حافظ» نه به این دلیل که بیش از شاعران دیگر غم‌خوار انسان و دشمنِ ریاکاری بوده بر قله‌ی «غزل فارسی» پایدار مانده، تعهد او فَرع‌استادی و قدرت غَزَلسُرایی‌اش است. «مایاکوفسکی» شاعر انقلابی التزام و تعهد اجتماعی شاعر را اساس کار قرار می‌داد و می‌گفت شاعر باید برای نوشتن شعر از اجتماع سفارش قبول کند و شعر را «محصول سفارش اجتماعی» می‌خواند. او فراموش کرده بود که نخست باید شاعر بود تا بتوان به سفارش جامعه پاسخ شایسته داد وگرنه بسیار بودند کسانی که به همان راه او رفتند و نامی باقی نگذاشتند. من هم شعر «پریا» را مستقیماً به سفارش اجتماع نوشتم. جامعه که با «کودتای ۱۳۳۲» لطمه‌ی نومیدانه‌ی شدیدی خورده بود به آن نیاز داشت و من که در متن جامعه بودم این نیاز را درک کردم و به آن پاسخ گفتم. آن هم با زبان خود توده و توده هم بی‌درنگ آن را تحویل گرفت و بُرد. لازمش داشت و من این لزوم را با پوست و گوشتم احساس کرده بودم. پس شعری بود محصول لزوم و اقتضا، اقتضای وارستگی نه اقتضای وابستگی، اقتضای ایثاری نه اقتضای بیعاری.

درباره هنر و ادبیات، احمد شاملو در گفت‌وگویی با ناصر حریری

احمد شاملو

بهین بلوری

ثمین بلوری

حبیب محبیان

۱۴۰۰/۱۲/۰۸

اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست دیدن عیب دیگران

اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست دیدن عیبی دیگران

«دیدن عیبی در دیگران، نشانه وجود همان عیب در ما است.»

اگر در برادرِ خود عیب می‌بینی، آن عیب در توست که در او می‌بینی. عالَم همچین آینه است، نقشِ خود را در او می‌بینی که: اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ (مؤمن آینه مؤمن است). آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آن چه از او می‌رنجی، از خود می‌رنجی. گفت: پیلی را آوردند بر سرِ چشمه‌ای که آب خورَد. خود را در آب می‌دید و می‌رَمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه اخلاق بد از ظُلم و کین و حَسد و حرص و بی‌رحمی و کِبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی. پس بدان که از خود می‌رمی و می‌رنجی.

آدمی را از گَر و دُنبَلِ خود فَرَخْجی نیاید. دستِ مجروح در آش می‌کند و به انگشت خود می‌لیسَد و هیچ از آن دلش بَرهم نمی‌رود، چون بر دیگری اندک دُنبَلی یا نیم ریشی ببیند، آن آش او را نَفارد و نگوارد. همچنین اخلاق بَد، چون گَرهاست و دُنبَل‌هاست. چون در اوست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند، برنجد و نفرت گیرد. همچنان که تو از او می‌رمی، او را نیز مَعذور می‌دار، اگر از تو بِرَمَد و بِرَنجد. رنجش تو عُذرِ اوست، زیرا رنجِ تو از دیدن آن است و او نیز همان می‌بیند که: اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ. نگفت که: اَلْکَافِرُ مِرآةُ الْکَافِرِ (کافر آینه کافر است). زیرا که کافر را نه آن است که مِرآت نیست، اِلّا آن است که از مِرآتِ خود خبر ندارد.

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، فیه ما فیه

کارل گوستاو یونگ بنیان‌گذار روان‌شناسی تحلیلی بر این باور بود ما نمی‌توانیم صفتی را که در خود نداریم در دیگری تشخیص دهیم. به عنوان نمونه اگر شما فردی را خودخواه می‌دانید، مطمئن باشید شما هم می‌توانید به همان اندازه خودخواهی نشان دهید؛ چرا که ما نمی‌توانیم چیزی را درک کنیم بدون اینکه خود، آن نباشیم.

کارل گوستاو یونگ

روخوانی فیه ما فیه با ویراستاری بدیع‌الزمان فروزانفر برگه ۳۶ تا ۳۷ راوی بهروز رضوی


رمیدن: ترسیدن، وحشت کردن، گریزان شدن
دُنبَلِ: دُمل
فَرَخْج: زشت، نازیبا، پلید، ناپاک
بر هم رفتن: به هم خوردن
نَفارد: دلچسب نبودن، نبلعیدن
نگوارد: هضم نشود
معذور: بهانه‌دار، عذر‌آورده
عذر: بهانه، پوزش
مرآت: آینه
اِلّا: مگر

مولوی

کارل گوستاو یونگ

بهروز رضوی

آهنگ

۱۴۰۰/۱۲/۰۷

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود به معشوق شرمرویش شاملو

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود به معشوق شرمرویش شاملو

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می‌شدم
و تو می‌توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
یک‌ صد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت
و سی هزار سال صرف ستایش تنت
و تازه
در پایان عمر به دلت راه می‌یافتم

اندرو مارول برگردان احمد شاملو

روخوانی اگر زمان و مکان در اختیار ما بود از آیدا شاملو (سرکیسیان) در آهنگ اشتیاق از آلبوم آفتاب‌های همیشه

«به دلبر شرم‌رویش» چامه‌ای فراسرشتی (متافیزیکی) سروده اندرو مارول نویسنده و سیاست‌مدار انگلیسی است که در زمان میان‌پادشاهی انگلستان (۱۶۶۰-۱۶۴۹) یا پیش از آن نوشته شده و پس از مرگ وی در سال ۱۶۸۱ به چاپ رسیده است. این چامه یکی از بهترین سروده‌های مارول و بهترین چامه «دم را غنیمت شمار» در زبان انگلیسی به شمار می‌آید.

روی سخن چامه‌سرا، دلبر شرم‌روی اوست که در این چامه به او می‌گوید اگر زندگانی هزاران هزار سال در گذر بود تو می‌توانستی و روا بود که سال‌ها برای من ناز کنی و تا پایان جهان من خریدار نازت بودم ولی زندگی ما کوتاه‌تر از آن چیزی‌ست که می‌پنداریم و یک دم در خاک آرام خواهیم گرفت پس اکنون که نمی‌شود زمان را از کار انداخت پس بیا از دم‌به‌دم زندگانی سود بریم. روی هم رفته چامه با درونمایه «دم را غنیمت شمار» می‌گوید اینک که زمان بیکران برای ستودن زیبایی‌های تو و دیگر دلدادگی‌های شیداوار را نداریم، همان به که از زندگانی کوتاه بیشترین بهره را ببریم.

دم را غنیمت شمار «Carpe diem» یک گزین گویه (کلام قصار) لاتین برگرفته از دیوان اودس «Odes» نوشته هوراس «Horace» چامه‌سرای سرشناس روم می‌باشد (۲۳ سال پیش از زادروز مسیح). این گزاره یکی از نخستین نمودهای بینش دم‌غنیمتی در ادبیات جهان است و آن را زیر هَنایش (تحت تاثیر) از فرزان اپیکور «Epicurus» می‌دانند. گزاره اسپور (کامل) بدین گونه برگردان می‌شود: «از امروز تا می‌توانی بهره جوی چون هیچ‌کس فردایی را پایندانی (تضمین) نکرده است». خیام در این درونمایه سروده‌های فراوانی مانند سروده زیر دارد که با گزاره لاتین به درستی همخوانی دارد.

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پُرسودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را

اندرو مارول

احمد شاملو

آیدا شاملو

آهنگ

۱۴۰۰/۱۲/۰۶

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد نرگس جادو محمدرضا شجریان

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

حافظ، غزلیات

آواز دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد از محمدرضا شجریان در آواز دشتی از آلبوم جان عشاق و گنبد مینا

حافظ

محمدرضا شجریان

آهنگ

۱۴۰۰/۱۲/۰۴

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد این عوعو سگان شما نیز بگذرد سیف

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد این عوعو سگان شما نیز بگذرد سیف

دوره مغول از دید تنوع و رخداد حوادث تعیین کننده یکی از مهم‌ترین و سرنوشت‌سازترین و پرپیشامدترین دوره‌های تاریخ ایران شمرده می‌شود. این پیشامدهای خونبار، افزون بر ابعاد گسترده کشتار و ویرانی، فروپاشی شهرآیینی، نابودی فرهنگی و اجتماعی و اندیشه را به همراه داشت. از هم‌گسیختگی رخدادهای اجتماعی، فروپاشی فرهنگی و پنداری، کشتار سنگدلانه و گسترده مردم، رواج انواع ستم‌ها و تباهی‌های اجتماعی، دست‌درازی به جان و دارایی و ناموس مردم و تهیدستی و نابسامانی دستاورد این تازش بود. شهرها و روستاها ویران و گاه با خاک یکسان شد. چنگیز خان خود بر این باور بود که او عذاب خداست که بر سر گناهکاران فرود آمده است و از سوی انبوه مردم آن روزگار، که برخی از بزرگان و روحانیان نیز در میان آنان دیده می‌شدند، هجوم سیل‌آسای آنان به مانند «قهر الهی» و نشانه عذاب خداوندی برداشت می‌گردید.

برخی از پژوهشگران، مردم این روزگار را در رویارویی با مغولان به سه گروه بخش‌بندی می‌کنند:
گروه نخست مردم نادان و بی‌خردند، ناآگاه آمده و از پی‌اش می‌گذشته‌اند، گروه دوم که بیشتر بزرگان و بلندپایگان از آنان بودند، برای جایگاه دنیوی خود را با طبقات فاسد حاکم یا اجتماع همرنگ می‌کردند و این زبانزد را به کار می‌بستند که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!

و گروه سوم که از اوضاع روزگار به جان آمده بودند و دردها در دل و بارها بر جان داشتند خود سه دسته می‌شدند: دسته نخست از راه پند و اندرز به ستمگران و زورگویان آنان را به دستیاری مردم و دست برداشتن از آزار و شکنجه مردم راهنمایی می‌کردند مانند سعدی، دسته دوم بی‌باک و بی‌پرده نکوهش و خرده‌گیری آشکارا و تند می‌کردند مانند سیف فرغانی، و دسته سوم به روش طنز و هزل، شوخی و کنایه به نکوهش می‌پرداختند مانند عبید زاکانی. در این میان مولانا با شکوه فراوان و رویگردان از ترس و هراسی که مغولان بر جان مردم افکنده بودند به شیوه ویژه خود دشمنی خود را بازگو می‌کرد و به بلندپایگان و بزرگانی که با آنان در پیوند بود، پافشاری می‌کرد که از همکاری با مغولان و پذیرش خواری و زبونی پرهیز کنند.

سیف‌الدین ابوالمحامد محمد فرغانی نامور به سیف فرغانی از چامه‌سرایان سده هفتم و هشتم هجری زاده فرغانه [شهری در فرارود خراسان گذشته و ازبکستان امروز] است که در دوره چیرگی و فرمانروایی مغولان زندگی می‌کرد. نقدهای رک و جدی خالی از یاوه‌گویی، بیان کاستی‌های اجتماعی، برشمردن زشتی‌ها و پلیدی‌های طبقه فاسد جامعه از ویژگی‌های سروده‌های سیف می‌باشد. گفتار تند و کوبنده سیف فرغانی در برخورد با فرمانروایان مغول، گماشتگان و مزدوران آن‌ها و نیز در برابر سیه‌کرداری‌ها و ستمگری‌های اجتماعی، در سروده‌های هیچ چامه‌سرا دیگر این دوره دیده نمی‌شود و می‌توان سیف فرغانی و عبید زاکانی را دو روی یک سکه دانست. عبید با ریشخند تند و نیشدار و گزنده به همان راهی می‌رفت که سیف با گفتار رک و بُرا و کوبنده.

سیف فرغانی در زمان اباقا خان، که از ستمگرترین و پتیاره‌ترین ایلخانان مغول بود و دستش به جان و مال و ناموس مردم بی‌بهره دراز، زادبوم خود در فرارود را ترک گفت و دوری از میهن در پیش گرفت و در آقسرا، یکی از شهرهای کوچک سلجوقیان روم [در ترکیه امروز] ماندگار شد، و از خانگاه کوچکی که در آن جا داشت، فریاد واخواهی و نکوهش خود و هم‌میهنان ستمدیده و بی‌بهره‌اش را در برابر ستم‌پیشگان و خون‌خواران مغول سر داد، و سرزمین مادری خود را «دار البلا» نامید. سیف همانند ناصرخسرو و عطار، آزاده و وارسته بود و درِ سخنوری را به پای خوکان نریخت و ارزش چامه و چامه‌سرا را فروکاست نکرد، وانگه از چامه چون تازیانه‌هایی برای کیفر چپاولگران، زورگویان و چیره‌شدگان استفاده کرد. و توان و شکوه آن‌ها را به ریشخند گرفت و بوم رنج را بر آشیان دولت آنان رو به گذر دید.

نکته دیگری که بدین‌سان در سخنان سیف در خور نگرش است، این است که او بهمان‌سان که ستم ستمگران و تباهی تبهکاران را هویدا می‌کند به هم‌میهنان خود نوید می‌دهد، که نباید دچار ناامیدی و دلسردی شده، راه گردن نهادن در پیش گیرند و در برابر بیگانگان بیمناک شده، خود را ببازند؛ وانگه باید ایستادگی و پایداری کنند تا از دل شب تاریک، سپیده بدمد. چرا که «او در جهان اخلاقی، مانند غزالی کیمیای سعادت را در شور باورمندی و نه در فرزان یونانی می‌دید و دنیای آشفته خود را تنها از راه دست‌آویزی به دستاویز استوار حق و حقیقت بازسازی پذیر می‌دانست.» و چشمداشت چوپانی از گرگ را نادرست می‌انگاشت. نکته دیگری که سیف را از بسیاری از چامه‌سرایان هم روزگار خود جدا می‌کند، پرهیز دادن چامه‌سرایان از ستایش و ستودن پادشاهان و فرمانروایان زمان است.

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند

گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری

بی‌گمان بسیاری از راستینگی‌ها و ناگفته‌های کارنامه گذشتگان را باید در میان سروده‌های چامه‌سرایان آن روزگار جست و با سرگذشت و سرنوشت سیاه مردم آن روزگار تا اندازه‌ای آشنا شد و به سختی‌ها، رنج‌ها، سرگردانی‌ها، کشتار و تاراج مردم، سیه‌کرداری و فرومایگی فرمانروایان و از دست رفتن بخش بزرگی از شورمیهن‌پرستی و ارزش‌های رفتاری پی برد.
چکامه زیر یکی از پرآوازه‌ترین واکنش‌های اجتماعی و سیاسی سیف فرغانی است که در برابر فرمانروایی تمامیت‌خواه مغول سروده است:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی، دیوان اشعار

آواز هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد (عشق است چون زمرد و مرگ پدر) از همایون شجریان و محمد معتمدی در اپرای عروسکی مولوی

سیف فرغانی

همایون شجریان

آهنگ

۱۴۰۰/۱۲/۰۱

کاروان می رود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند بنان

کاروان می رود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند بنان

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند

آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند

طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند

ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند
جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند

ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندند

طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند

مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند

سعدی، دیوان اشعار، غزلیات

آواز کاروان میرود و بار سفر می بندند از غلامحسین بنان در آواز دشتی


خیلتاش: هم‌گروه، هم‌قطار
ملول: به‌ستوه‌آمده، اندوهگین، دل‌تنگ
خیمه برکندن: کنایه از تخلیه کردن مکان است
پس پشت افکندن: فراموش کردن، ترک گفتن، از دست نهادن
شیرین دهن: خوش سخن، آنکه لب و دهان زیبا و دوست‌داشتنی دارد
صاحب نظر: کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهده آن لذت می‌برد، آگاه، بلندنظر
ساربان: قافله سالار، سرپرست کاروان، شتربان
رخت نهادن بر شتر: آماده حرکت گشتن، مهیای کوچ شدن
نظارگیان: تماشاگران

پی‌نوشت: آواز بالا پالایش شده صدای استاد بنان از فیلمی به‌نام «علی‌بابا و چهل دزد» است که شوربختانه نگارش با کیفیت‌تری تا کنون بدست نیامده است همچنین هنوز روشن نیست که آیا این آواز در برنامه موسیقی ایرانی ضبط شده یا استاد بنان آن را ویژه برای دوبله این فیلم خوانده است.

سعدی

غلامحسین بنان

آهنگ

۱۳۹۹/۰۷/۲۷

خداوندا به فریاد دلم رس تو یار بی کسان مو شجریان باباطاهر

خداوندا به فریاد دلم رس تو یار بی کسان مو شجریان باباطاهر

خداوندا به فریاد دلم رس
تو یار بی‌کسان مو مانده بی‌کس

همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار مو چه حاجت کس

باباطاهر، دوبیتی‌ها

آواز خداوندا به فریاد دلم رس از محمدرضا شجریان در دستگاه ماهور از آلبوم گلبانگ شجریان ۲ (دولت عشق)

باباطاهر

محمدرضا شجریان

فریاد

آهنگ

۱۳۹۹/۰۷/۱۰

تا کی به تمنای وصال تو یگانه شهرام ناظری مختاباد هایده مسمط مخمس

تا کی به تمنای وصال تو یگانه شهرام ناظری مختاباد هایده مسمط مخمس

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است، ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

تصنیف تمنای وصال از شهرام ناظری در دستگاه شور از آلبوم کنسرت اساتید موسیقی ایران، مقدمه تصنیف ساخته ابوالحسن صبا است.

تصنیف تمنای وصال از عبدالحسین مختاباد در آلبوم تمنای وصال با آهنگسازی عبدالحسین مختاباد و تنظیم حسین فرهادپور

ترانه نشانه (تمنای وصال) از هایده (معصومه دَده‌بالا) در آلبوم خداحافظ با آهنگسازی محمد حیدری و تنظیم آندرانیک


مسمط تضمینی شیخ بهایی که با مصرع «تا کی به تمنای وصال تو یگانه» آغاز می‌شود، از پرآوازه‌ترین مخمس‌های چامه فارسی است که شیخ بهایی با تضمین غزلی از خیالی بخارایی آن را سروده است. آنچه که در خود دیوان خیالی بخارایی چاپ شده است این تعداد ابیات است:

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

هر کس به زبانی سخن عشق تو راند
عاشق به سرود غم و مطرب به ترانه

افسون دل افسانه عشق است دگرنه
باقی به جمالت که فسون است و فسانه

تقصیر خیالی به امید کرم توست
باری چو گنه را به از این نیست بهانه

دیوان خیالی بخارایی به تصحیح عزیز دولت‌آبادی، برگه ۲۴۰

احمد بن موسی خیالی نامور به خیالی بخارایی (بخاری) از چامه‌سرایان سده هشتم و نهم است که در بخارا دیده به جهان گشود. این غزل خیالی از بس دلنشین است گویا چامه‌سرایان پرشماری به پیشوازی و تخمیس و تضمین آن تلاش نموده‌اند. افزون بر آن به سبب همان روانی و گوارا گوهر بودن این سروده‌های خیالی و بهایی و هر چامه‌سرای دیگری که شاید سروده باشد نیایش زبان درویش‌ها و دیگران بوده و از فراوانی بازگویی و بازگفت زبان به زبان گویا آمیخته شده است. همچنین افزون بر تضمین شیخ بهایی در سده یازدهم تضمینی دیگر از این غزل بدست هلالی جغتایی استرآبادی چامه‌سرای سده نهم سروده شده است که به فرانمون (شرح) زیر می‌باشد:

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

هر کس به زبانی صفت مدح تو گوید
مطرب به سرود نی و بلبل به ترانه

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه

افسون دل افسانه عشق است وگر نی
باقی به جمالت که فسون است و فسانه

تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه

هلالی جغتایی، غزلیات

شیخ بهایی

شهرام ناظری

عبدالحسین مختاباد

هایده

۱۳۹۹/۰۷/۰۱

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو شجریان ناظری عصار محمدخانی

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو شجریان ناظری عصار محمدخانی

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان عشق می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون
که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، دیوان شمس، غزلیات

تصنیف به جان تو از همایون شجریان در آلبوم آب، نان، آواز

آواز شوریده (دگر باره بشوریدم) از شهرام ناظری در آواز بیات زند (بیات ترک) از آلبوم شورانگیز با آهنگسازی حسین علیزاده

تصنیف دگرباره از مهدیه محمدخانی در بیات اصفهان از آلبوم دریا دل

ترانه به جان تو از علیرضا عصار در آلبوم محتسب با آهنگسازی علیرضا عصار و تنظیم فؤاد حجازی

مولوی

همایون شجریان

شهرام ناظری

علیرضا عصار

۱۳۹۲/۰۹/۰۶

تفسیر چهار فصل ویوالدی کنسرتو ویولن مردم نادان برای اثبات خدا

زمانی که مردم نادان برای اثبات خدایانشان همدیگر را تکه پاره می‌کردند من با چهار سیم و یک تکه چوب اصوات خدا را روی کاغذ می‌نگاشتم.

آنتونیو ویوالدی

چهار فصل پرآوازه‌ترین اثر آنتونیو ویوالدی آهنگساز و ویولنیست چیره‌دست ونیزی در دوران باروک می‌باشد. چهار فصل شامل چهار کنسرتو ویولن است که ویوالدی آن‌ها را بین سال‌های ۱۷۱۸ تا ۱۷۲۰ آهنگسازی کرده است، ساخت موسیقایی هر کنسرتو نسبت به دیگری متفاوت است و هر کدام یادآور یک فصل می‌باشد. این کنسرتوها نخستین بار در سال ۱۷۲۵ به عنوان یک مجموعه دوازده کنسرتویی که بیانگر دوازده ماه سال است منتشر شد و چهار کنسرتو نخست آن بیانگر چهار فصل سال بود. هر کنسرتو دارای سه موومان است که دارای الگوی یک موومان آهسته بین دو موومان تند می‌باشد. افزون برین ویوالدی برای هر سال و ماه شعری توصیفی سروده است.

این کنسرتوها جنبش نویی در ادراک موسیقی به وجود آوردند: در آن‌ها او نهرهای روان، آواز پرندگان، پاس سگ‌ها، وزوز حشره‌ها، چوپان‌های جار زننده، تندبادها، رقاص‌های مست، شب‌های خاموش، چشم‌اندازهای یخ زده، اسکی بازی کودکان بر روی یخ، و آتش روشن کردن را به نمایش گذاشته است و شاید بن‌مایه الهام آن‌ها تابستانگاه منتووا ایتالیا بوده باشد. ویوالدی امکانات سازهای زهی را به خدمت القای احساسات انسانی و توصیف هر آنچه که در طبیعت است گذاشته است. او می‌خواسته یک سال را که نماینگر همه سال‌های زندگی آدمی نیز هست به زبان موسیقی بیافریند.

چهار فصل بیشتر به نوع اجرا، طرز نواختن و درک نوازندگان از موسیقی باروک و روح موسیقی ویوالدی، شعور و آگاهی و تسلط رهبر بر قطعه، اجرای صحیح نوانس‌ها و تمپوهای مختلف و ظرافتی عمیق تکیه دارد. به جرات می‌توان گفت که در تاریخ موسیقی هیچ اثری همچون چهار فصل این چنین آمیخته به ظرافتی پنهان و زنانه نیست. گاهی نقش ویولن یا ویولنسل پررنگ می‌شود و گاهی ارکستر بسیار پرحجم می‌نوازند. قطعات بسیار تکنیکی و فنی و بشدت حسی برای ویولن و ویولنسل به همراهی ارکستر زهی و ساز هارپسیکورد که به نوعی پدر پیانوهای امروزی است ساخته شده است. موسیقی ویوالدی غنای عجیبی دارد، روح رومانتیک و سودایی و گستره‌ای پهناور از ملزومات موسیقی او هستند. ملودی‌ها شفاف و روشن، ارکستراسیون محکم و متنوع و موسیقی بشدت صادق و اثرگذار شاهکار چهار فصل ویوالدی است.

فصل بهار، کنسرتو شماره ۱ در می ماژور

فصل تابستان، کنسرتو شماره ۲ در سل مینور

فصل پاییز، کنسرتو شماره ۳ در فا ماژور

فصل زمستان، کنسرتو شماره ۴ در فا مینور

آنتونیو ویوالدی

آهنگ

۱۳۹۱/۱۰/۱۵

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم مشیری یغمایی مختاباد

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم مشیری یغمایی مختاباد

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- «از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری، ابر و کوچه، اردیبهشت ۱۳۳۹

روخوانی کوچه از فریدون مشیری در آلبوم شب شعر

ترانه کوچه از کوروش یغمایی در آلبوم ماه و پلنگ با آهنگسازی و تنظیم کوروش یغمایی

تصنیف کوچه از عبدالحسین مختاباد در آلبوم اشک مهتاب با آهنگسازی و تنظیم احمدعلی راغب

بی تو مهتاب شبی فریدون مشیری ابر و کوچه

فریدون مشیری

کوروش یغمایی

عبدالحسین مختاباد

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۳۰

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من قربانی عقیلی ناظری شهیدی

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من قربانی عقیلی ناظری شهیدی

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، دیوان شمس، غزلیات

تصنیف ای دل از علیرضا قربانی در آلبوم قطره‌های باران با تنظیم تهمورس پورناظری و آهنگسازی سهراب پورناظری براساس ملودی قطعه «ونوشه» از آلبوم بامداد ساخته حمید متبسم

تصنیف شکایت دل از سالار عقیلی در آلبوم دریای بی‌پایان با آهنگسازی و تنظیم سعید فرج‌پوری

آواز ای دل شکایت‌ها مکن از شهرام ناظری در دستگاه چهارگاه از آلبوم کنسرت ۷۷ با آهنگسازی اردوان کامکار

آواز ای دل شکایت‌ها مکن از عبدالوهاب شهیدی در آواز دشتی از گل‌های رنگارنگ برنامه شماره ۳۸۵

مولوی

علیرضا قربانی

سالار عقیلی

شهرام ناظری

۱۳۸۸/۰۸/۱۸

از زمزمه دلتنگیم امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم منزوی داریوش

از زمزمه دلتنگیم امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم منزوی داریوش

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

حسین منزوی

روخوانی دیوار از حسین منزوی

ترانه دیوار از داریوش اقبالی‌زاده در آلبوم به من نگو دوست دارم با آهنگسازی داوود بهبودی و تنظیم اریک آرکانت

حسین منزوی

داریوش

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۱۶

بنواز پیرمرد شاید آهن از شرم صدای ساز عیسی فیوج عباس گالش

بنواز پیرمرد شاید آهن از شرم صدای ساز عیسی فیوج عباس گالش

بنواز پیرمرد، شاید آن آهن پشت سرت از شرم صدای سازت آب شود...


منظومه حماسی عباس گالش با کمانچه و آواز عیسی فیوج

تصویر بالا متعلق به عیسی فیوج استاد چیره‌دست کمانچه و آخرین نقال شمال کشور است که برای گذران زندگی در تنگدستی و گمنامی در حال نواختن کمانچه و نقالی در خیابان‌های گرگان می‌باشد.

استاد عیسی فیوج سال ۱۲۹۲ در شهر فاضل‌آباد شهرستان علی‌آباد کتول استان گلستان دیده به جهان گشود. عیسی فیوج از کودکی به همراه پدرش که نقال، نوازنده و خواننده پرآوازه علی‌آباد بود در بیشتر نقالی‌ها و قصه‌خوانی‌ها حاضر بود. بدینسان در نقالی و نواختن کمانچه که ساز اصلی‌اش بود چیرگی یافت. او در همه جای استرآباد از گرگان تا آزادشهر به نقالی پرداخت و گاهی نقالی‌خوانی‌هایش از شب تا سپیده‌دم به درازا می‌کشید. آخرین نقال شمال کشور و هنرمند چیره‌دست اما گمنام و ناشناخته گلستانی در دل پردرد خود افزون‌بر رنج ناشی از کم توجهی مسئولان و تنگدستی شدید مالی، قطعات کم مانندی چون منظومه حماسی–سیاسی «عباس گالش» جا خوش کرده بود. او در دهه پایانی زندگانیش با شرکت در ۵ دوره جشنواره نمایش‌های آیینی–سنتی و خواندن منظومه‌های خودساخته‌اش مانند «عباس گالش» و «عباس مسکین» جایگاه نخست را به دست آورد و مورد تقدیر قرار گرفت. از وی سه قطعه مقامی با کمانچه در ادبیات موسیقی مقامی کشور به ثبت رسیده است.

استاد عیسی فیوج یادگار نقالی کشور و تبرستان که آوازه‌اش سرتاسر کشور را پیموده بود، در واپسین سال‌های زندگی خود دغدغه معیشت داشت و این دغدغه وی را وادار به پیشکش هنر ناب خود در کوچه و بازار برای مردمانی می‌کرد که نه می‌دانستند در کُنج دلش منظومه عباس گالش جا خوش کرده و نه می‌دانستند وی یادگار واپسین نسل نقال‌خوان‌های کشور است. عیسی فیوج در ۱۳۸۷/۱/۱۹ در کمال تنگدستی درگذشت و گنجینه‌ای از هنر و تاریخ شفاهی تبرستان که یادگار نیاکان ما بود را با خود برد و افسوس که هیچکس ارزشش را ندانست و از آن دردناک‌تر اینکه پس از مرگش نیز کسی ندانست که چه گنجینه‌ای را از دست داده‌ایم.

پی‌نوشت ۱: نقالی یا افسانه‌گویی ایرانی یا پرده‌خوانی کهن‌ترین ریخت بازگویی افسانه‌ها در ایران است که نقش برجسته‌ای در جامعه دارد. نقال کسی است که داستان‌های حماسی را بازگویی می‌کند و درونمایه بازگویی‌اش بیشتر پیرامون داستان‌های تاریخی و افسانه‌ای، داستان پهلوانان و شاهنامه‌خوانی است. نقال به توانایی چشمگیری در بداهه‌گویی، سخنرانی، یادسپاری سروده‌ها و نویسه‌ها نیاز دارد. نقال به عنوان نگهبان فرهنگ تودگانه، داستان‌های حماسی و قومی و موسیقی فولکلور ایران شناخته می‌شود.

پی‌نوشت ۲: عباس گالش مبارز افسانه‌ای گلستان و نمادی از دلیری و ایستادگی در برابر ستم برای مردم منطقه است. در اواخر دوران قاجار و اوایل حکومت پهلوی ضعف حکومت مرکزی در این منطقه و فقر عمومی زمینه‌ساز سرکشی پی‌درپی گروه‌های پراکنده‌ای از راهزنان ترکمن گردید که آسایش را از مردم ربود. این دسته از راهزنان معمولاً شب‌ها به شکل گروهی به آبادی‌ها و روستاهای استرآباد شبیخون زده و افزون‌بر تاراج چارپایان و دارایی‌های مردم، زنان و دختران را نیز ربوده و به عنوان گروگان آنان را در صحراها و دشت‌های ترکمنستان پنهان می‌کردند سپس از گروگان‌ها برای باجگیری از اهالی بومی استفاده می‌کردند و یا آنان را در بازارهای خیوه ازبکستان به عنوان برده جنسی می‌فروختند. این مسئله قرن‌ها به صورت سنتی غیرانسانی و ددمنشانه، زندگی اجتماعی اهالی را با مخاطرات جدی روبرو ساخت و پیوسته دامداران و کشاورزان مناطق مرزی را در هاله‌ای از ترس و هراس فرو می‌برد. در همین رابطه سراسر فرهنگ فولکلور این منطقه آکنده از مویه‌ها، باورداشت‌ها، زبانزدها و داستان‌هایی ست که بازتاب رنج و آزار بی‌اندازه این مردم بوده است. بی‌جهت نیست که تا چند دهه پیش‌تر رودخانه اترک نزد زنان و مردان سالخورده استان گلستان، مازندران، سمنان و خراسان شمالی به عنوان نمادی از نفرت، مرگ و ترس متجلی گردیده و به گمان بسیاری پناهگاه و مخفیگاه اصلی راهزنان یاد شده است.

عباس گالش که به فراخور لقبش، دامداری از اهالی استرآباد بوده، تفنگ برداشته و در دفاع از جان، مال و ناموس مردم یک تنه به مبارزه با راهزنان پرداخت. قهرمانی‌ها و رشادت‌های او آنچنان هراسی در دل ایلغارچیان و آلامانچیان ایجاد نمود که تا مدت‌ها مانع از هرگونه اقدام چپاولگرانه‌ی آن‌ها شده و امنیت را به این منطقه بازگرداند. پس از تشکیل واحدهای منظم ژاندارمری و سامان‌یابی امنیتی منطقه و گردن نهادن ترکمن‌ها به قوانین حکومت مرکزی، عباس گالش به خاطر نفرت دیرینه‌اش همچنان به برخورد با آنان پافشاری ورزید. این موضوع از دید حکومت مرکزی ایران نوعی قانون‌شکنی قلمداد شد و سرانجام باعث رویارویی او با افسران ژاندارمری و دستگیری و اعدام او در اواخر دهه ۱۳۳۰ در میدان شهرداری گرگان گردید. عیسی فیوج که از نزدیک شاهد ماجرای بر دار رفتن این شخصیت مبارز و دلاور بود، همه رخدادهایی که برای این چهره اسطوره‌ای معاصر منطقه روی داده است را با همه ریزه‌کاری‌های آن در منظومه‌ای به نام «عباس گالش» خلق نمود.

عیسی فیوج

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۱۴

من از عالم تو را تنها گزینم روا داری My heart Only you شکیلا

من از عالم تو را تنها گزینم روا داری Only you My heart شکیلا

من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم

دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم

بجز آنچ تو خواهی من چه باشم
بجز آنچ نمایی من چه بینم

گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم

مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم

در آن خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من چه باشد مهر و کینم

تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم

چو تو پنهان شوی از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم

بجز چیزی که دادی من چه دارم
چه می جویی ز جیب و آستینم

مولوی (مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)، دیوان شمس، غزلیات

Only you I choose among the entire world.
Is it fair of you letting me be unhappy?

My heart is a pen in your hand.
It is all up to you to write me happy or sad.

I see only what you reveal and live as you say.
All my feelings have the color you desire to paint.

From the beginning to the end, no one but you.
Please make my future better than the past.

When you hide I change to a Godless person,
and when you appear, I find my faith.

Don't expect to find any more in me than what you give.
Don't search for hidden pockets because I've shown you that all I have is all you gave.

Rumi, Fountain of Fire, Translated by Nader Khalili

ترانه My Heart از شکیلا محسنی صداقت در آلبوم City of love

مولوی

شکیلا

آهنگ

۱۳۸۸/۰۸/۰۳